اي فرزند! آن زمانكه بهمن بر سر زال پير تاخت آورد، فرامرز در مرز
كابلستان بود. به او خبر دادند كه بهمن شاه با دستان چه كرده است. فرامرز
در خشم شد و سپاه را روانه جنگ بهمن كرد. به بهمن خبر دادند فرامرز اينك مي
رسد. پس او نيز سپاه را آرايش جنگ داده و آماده كرد تا فرامرز نيز رسيد.
چون روبرو شدند هر دو لشكر صف كشيدند و سه روز و سه شب جنگ گروهي كردند.
|
|
پشوتن وزير بهمن كه از آن كشتارها به رنج بود بر پاي ايستاد و گفت: «اي
شاه! كشتن و غارت و جنگ و جوش كافيست، از خدا بترس و از بندگان او شرم كن،
بگردش روزگار نگاه كن! همان است كه بر آسمان مي برد و همان است كه بر زمين
مي كوبد.
كينه كشي كافيست! اسفنديار براي مرگ به سيستان نرفت، رستم
نيز براي افتادن در چاه روانه كابل نشد. فرزند سام نريمان را ببند كردي و
اگر او بنالد به پروردگار، بلند اختر تو تيره خواهد شد، رستم تخت كيان را
نگاه داشت. اين تاج را رستم بر سر تو نهاد. نه گشتاسپ و اسفنديار.»
چون بهمن سخنان پشوتن را شنيد، پشيمان شد از كرده هاي كهن. از پرده سراي
بهمن آگهي دادند كه اي پهلوانان، تاراج و كشتن بس است آماده بازگشت شويد!
بهمن دستور داد تا پاي دستان را از بند گشودند.
تن فرامرز را به دخمه
نهادند. پشوتن در زندان به زال گفت:«اكنون به ايوان بهمن برو.» رودابه چون
زال را بديد، زار بگريست و نوحه كرد كه زالا! دليرا! گوا! رستما! اي نبيره
نيرم! اي رستم كجا هستي؟
تو تا زنده بودي كه آگاه بود
كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چون تو رفتي گنج تو را تاراج كردند، ما را به اسيري گرفتند و پسرت را بباران تير كشتند.
مبيناد چشم كس اين روزگار
زمين باد بي ياد اسفنديار.
رودابه اين سخنان را رو در روي پشوتن گفت. به بهمن آگهي دادند كه رودابه
را نمي توان ساكت كرد. پشوتن از شيون رودابه رنگ از رخش پريد. مردم زابل
به حركت درآمدند.
پشوتن به بهمن گفت:«اي شاه نو،
به شبگير از اين مرز لشكر بران
كه اين كار دشوار گشت و گران
بدين خانۀ زال سام دلير
سزد گر نماند شهنشاه دير
بهمن گفت:«سپاه حركت كند. هنوز روشنايي روز بر كوه نيفتاده بود كه آواي
كوس رفتن بلند شد و سپاه از زابل بسوي شهر ايران حركت كرد. از آن پس بهمن
به آسودگي به تخت نشست و به آيين و داد پرداخت و به درويشان درم بخشيد.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان

