(دانشجویان گرامی قبل از انتخاب هماهنگ نمایید)
دلبند : تونی موریسون
خوشههای خشم : جان اشتاین
برو بر کوهها بگو : جیمز بالدوین
سبکی تحمل ناپذیر هستی : میلان کوندرا
بهار زندگی خانم جین برودی : موریل اسپارک
نظاره گر : آلن رب
تهوع : ژان پل سارتر
ماجراهای هاکلبری فین : مارک تواین
درنده : باسکویل آرتور
دانه عیش : ادیت وارتن
همه چیز فرو می پاشد : چینووا آچهبه
گتسبی بزرگ : اف اسکات فیتس
سرپرست : آنتونی ترولوپ
بینوایان : ویکتور هوگو
جیم خوش شانس : کینگزلی امیس
خواب بزرگ : ریموند چندلر
کلاریسا : ساموئل ریچاردسون
تاوان : یان مک ایوان
سرگذشت تام جونز: هنری فیلدینگ
فرانکشتاین : مری شلی
کرانفورد : الیزابت گسکل.
سنگ ماه : ویلکی کالینز تی اس الیوت در تحسین این رمان گفته است: اولین، قدیمی ترین و بهترین رمان پلیسی مدرن انگلیسی زبان.
اولیس : جیمز جویس
مادام بوآری : گوستاو فلوبر
گذر به هند : ای ام فورستر
تریسترام شندی : لاورنس استرن
جنگ دنیاها : اچ جی ولز
- خبر داغ : اولین واگ
تس دوبرویل : توماس هاردی
صخره برایتون : گراهام گریل
- اسرار ووسترها : پی جی وود هاوس
- بلندیهای بادگیر: امیلی برونته
- دیوید کاپرفیلد : چارلز دیکنز
- رابینسون کروزوئه : دانیل دفو یک
-غرور و تعصب : جین آستن
- دن کیشوت : میگوئل سروانتس
- خانم دالووی : ویرجینیا وولف
- رسوایی : جی ام کوئتزی
- جین ایر : شارلوت برونته
- در جستجوی زمان از دست رفته :
- قلب تاریکی : جوزف کنراد
- سیمای یک زن : هنری جیمز
- آنا کارنینا : لئو تولستوی
- موبی دیک : هرمان ملویل
- میدل مارچ : جورج الیوت
و معروف ترین رمانهای ایرانی:
- بوف کور از هدایت
- سمفونی مردگان از معروفی
- روی ماه خداوند را ببوس از مستور
- کلیدر از دولت آبادی
- چشمهایش از علوی
- همسایه ها از احمد محمود
- جای خالی سلوچ از دولت آبادی
- شارده احتجاب گلشیری
- همنوایی شبانه ارکستر چوبها از قاسمی
- ملکوت از بهرام صادقی
- یوزپلنگانی که با من دویده اند(داستان کوتاه) از نجدی
- بامدادخمار از سیدجوادی
- چراغ ها را من خاموش میکنم از زویا پیرزاد
- باغ مارشال از کریمپور
- سهم من از سمیعی
- کافه پیانو از جعفری
- من او از امیرخانی
- گدا از ساعدی
- ناتنی از خلجی
- خواب زمستانی از ترقی
- ایام بی شوهری از رها
- سه قطره خون از هدایت
- دایی جان ناپلئون از پزشک زاد
- سال بلوا از معروفی
- یک عاشقانه آرام از ابراهیمی
- سنگ صبور از چوبک
- ثریا در اغما از فصیح
- تماما مخصوص از معروفی
وخروس از گلستان
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
اگر تا به حال فرصتي واسه خوندن اين کتاب نداشتيد يا خوندن شعروار کتاب
براتون سخت بوده اينجا فرصت خوبيه تا داستانهاش را با هم ديگه مرور کنيم
شاهنامه فردوسي داستان شاهان نيست ؛ مجموعه كارنامه هايي است كه داستان و سرگذشت پدران توست و اينكه براي زنده ماندن چگونه جنگيده اند ؛ براي پيروزي حق چگونه قيام كرده اند ؛ چگونه از طبيعت آموخته اند و چگونه آن را رام كرده اند و چگونه با جان و تنشان اين ملك را حفظ نموده اند ؛ چگونه پيرو راستي و ايمان به خداوند بوده اند و اين همان ميراثي است كه امروز بدست تو سپرده شده. پهنه تاريخ ما كه نشانه تمامي رنج ها و شادي ها ؛ دادگري ها و ستم هاست ؛ هنوز بارور از حماسه رستم ها و پهلواني هاست .
------------------------
پديد آمدن شاهنامه
فردوسي در آغاز شاهنامه چنين مي گويد
كه از زمانهاي باستان در ايران كتابي بود پر از داستانهاي گوناگون كه سرگذشت شاهان و دلاوران ايران را در آن گرد آورده بودند. پس از آنكه شاهنشاهي ايران به دست تازيان برافتاد اين كتاب هم پراكنده شد. اما پاره هاي آنرا موبدان در گوشه و كنار نگاه ميداشتند ، تا آنكه يكي از بزرگان و آزادگان ايران كه
مردي دلير و خردمند و بخشنده بود ، به جستجو افتاد تا تاريخ گذشته ايران را از روز نخست بيابد و آنچه را بر شاهان و خسروان ايران گذشته است در دفتر فراهم آورد.پس موبدان سالخورده را كه از تاريخ باستاني ايران آگاهي داشتند ، از هر
گوشه و كناري نزد خود خواست و از تاريخ روزگاران كهن جويا شد : كه شاهان
ايران از ديرباز چگونه كشورداري كردند و آغاز و انجام هر يك چه بود و بر
ايران در اين ساليان دراز چه گذشت. موبدان تاريخ باستاني ايران را باز گفتند و آن بزرگ مرد از سخنان آنان
كتابي نامدار فراهم آورد كه بزرگ و كوچك بر آن آفرين گفتند. آنهايي كه
خواندن ميدانستند داستانهاي اين كتاب را براي مردم مي خواندند و دل آنان را
به ياد شكوه گذشته ايران شاد مي كردند. اين كتاب در ميان مردم گرامي شد.
دقيقي شاعر
آنگاه جواني خوش طبع و گشاده زبان پيدا شد و به اين انديشه افتاد كه اين
كتاب را به شعر درآورد.دوستان وي همه از اين انديشه شاد شدند. اما افسوس كه
اين شاعر گرفتار برخي تندرويهاي جواني بود و به عاقبت آن دچار شد و در
جواني به دست بنده خود كشته شد و نظم كردن «نامه شاهان» ناتمام ماند. من
وقتي از كار اين شاعر نااميد شدم به دلم افتاد كه همت كنم و نامه شاهان را
فراهم آورم و خود آنرا در قالب شعر بريزم. پس در طلب آن برآمدم و از هر كسي جويا شدم. از گردش روزگار مي ترسيدم ،مي
ترسيدم عمرم وفا نكند و كار به ديگري بيفتد. از طرفي زر و مال من چندان
نبود كه بپايد و سالها عهده دار من و كوشش من باشد. اينگونه كوششها و رنجها
هم خريدار نداشت. سراسر كشور را جنگ و شورش فرا گرفته بود و كار بر
پژوهندگان و هنرمندان سخت بود و كسي قدر سخن را نمي دانست و حال آنكه در
جهان چه چيزي بهتر از سخن نيكوست؟مگر نه آن است كه پيغمبر مردم را با سخن به خدا رهبري كرد؟ مدتي در انديشه بودم ولي آشكار نمي كردم، زيرا كسي كه در اين مقصود يار من
باشدنمي يافتم. تا آنكه دوست مهربان و يكرنگي كه در يكي از شهرها داشتم مرا
دل داد و گفت:«قصد تو قصد شايسته ايست. من نامه شاهان را نزد تو مي آورم. تو جواني و خوش
طبع و والاسخن، چه بهتر كه به چنين كار گرانمايه اي دست بزني و با شعر
كردن نامه شاهان براي خود خوشنامي و سرافرازي حاصل كني.» به سخنان او دلگرم شدم و وقتي نامه شاهان را نزد من آورد از ديدن آن جان تاريكم افروخته شد و به سرودن آن دست بردم.
دوست جوانمرد
بخت هم مدد كرد و يكي از بزرگان به ياري من برخاست. اين بزرگمرد كه نژادش
به آزادگان قديم مي رسيد جواني خردمند و بيدار و روشن روان بود. زباني نرم و
پاكيزه داشت و فروتن و پر آزرم بود.به من گفت:«بگو تا هر چه بخواهي فراهم
كنم. از هر چه از دست من برآيد كوتاهي نخواهم كرد.» اين نيكمرد نامدار با
نيكويي و بخشش خود مرا از زمين به آسمان رساند. مرا مانند تازه سيبي كه از
آسيب باد نگه دارند ، نگاه داري و حمايت مي كرد. از جوانمردي و بخشندگي ،
دنيا در ديده اش خوار بود و زر و خاك در چشمش يكسان مي نمود.
افسوس كه ناگهان ريشه عمر اين رادمرد كنده شد و چون سروي تندباد از جا بكند
به خاك افتاد و به دست ستمگران مردم كش ناپديد شد. دريغ از آن برز و بالاي
شاهانه اش. پس از مرگ او روانم لرزان شد و نوميدي در دلم رخنه كرد. تا
آنكه يك روز به ياد پندي از اين رادمرد افتادم كه مي گفت:« اين كتاب شهرياران است. اگر آنرا به نظم آوردي، به شهرياري بسپار.» از به
ياد آوردن اين گفتار دلم آرامشي گرفت و روانم شاد شد. با خود گفتم كه بخت
خفته ام بيدار شد و زمان سخن گفتن آمد و روزگار كهنه نو شد.
روياي فردوسي
يك شب در همين انديشه به خواب رفتم. در خواب ديدم كه شمع درخشنده اي از
ميان آب برآمد و روي گيتي را كه چون لاجورد تيره بود، چون ياقوت زرد روشن
كرد. آنگاه تخت پيروزه اي پيدا شد كه شهرياري تاج بر سر چون ماه درخشان بر
آن نشسته بود. سپاهش تا دو ميل صف بسته بودند و بر دست چپش هفتصد ژنده پيل
ايستاده و وزيري پاك نهاد در پيش شاه به خدمت، كمر بسته بود. من از ديدن
شاه و سپاهيان و ژنده پيلان خيره شدم و از نامداران درگاه پرسيدم آنكه چون
ماه بر تخت نشسته است كيست؟ گفتند:«محمود جهاندار است كه ايران و توران در فرمان اوست و از كشمير تا درياي
چين مردم ثناگوي اويند. تو نيز كه سخن سرايي ، آفرين گوي او باش.» بيدار شدم و از جا جستم و زماني دراز در آن شب تيره بيدار بودم. با خود
گفتم اين خواب را بايد پاسخ بگويم. پس به نام فرخنده شهريار، محمود غزنوي،
به نظم شاهنامه دست بردم.
ستيز اهريمن
همه دوستدار سيامك بودند جز يك تن و آن اهريمن بدانديش بود كه با اين جهان و
مردم آن دشمني داشت و با خوبيهاي عالم، ستيزه مي كرد. اما از ترس بدخواهي،
خود را آشكار نمي ساخت. از جواني و فروزندگي و شكوه سيامك رشك بر اهريمن
چيره شد و در انديشه آزار افتاد. اهريمن بچه اي بدخواه و بي باك چون گرگ
داشت. سپاهي براي وي فراهم كرد و او را به نيرنگ بنام هواخواه و دوستدار
نزد كيومرث فرستاد. رشك در دل ديوزاده مي جوشيد و جهان از نيكبختي سيامك
پيش چشمش سياه بود. زبان به بدگويي گشاد و انديشه خود را با اين و آن
درميان گذاشت. اما كيومرث آگاه نبود و نمي دانست چنين بدخواهي در درگاه خود
دارد.
سروش كه پيك هرمزد، خداي بزرگ، بود بر كيومرث ظاهر شد و دشمني فرزند اهريمن
و قصدي را كه به جان سيامك داشت ، بر سيامك آشكار كرد. چون سيامك از
بدانديشي ديو پليد آگاه شد، برآشفت و سپاه را گردآورد و پوست پلنگ را جوشن
خود كرد و به نبرد ديوزاده رفت. هنگاميكه دو سپاه در برابر يكديگر ايستادند
سيامك كه دلير و آزاده بود، خواستار جنگ تن به تن شد. پس برهنه گرديد و با
ديوزاده درآميخت. ديو زاده نيرنگ زد و وارونه چنگ انداخت و به قامت سيامك
شكست آورد.
فگند آن تن شاه بچه به خاك
بچنگال كردش جگرگاه چاك
سيامك به دست چنان زشت ديو
تبه گشت و ماند انجمن بي خديو
چون به كيومرث خبر رسيد كه سيامك به دست ديوزاده كشته گرديد، گيتي از غم بر
او تيره شد. از تخت فرود آمد و زاري سر داد. از سپاه خروش برآمد و دد و
دام و مرغان، همه گردآمدند و زار و گريان به سوي كوه رفتند. يك سال مردم در
كوه به سوگواري نشستند، تا آنكه سروش خجسته از كردگار پيام آورد كه «
كيومرث، بيش از اين مخروش و به خود باز آي. هنگام آنست كه سپاه فراهم كني و
گرد از آن ديو بدخواه برآوري و روي زمين را از آن ناپاك پاك كني.»
كيومرث سر به سوي آسمان كرد و خداوند را آفرين خواند و اشك از مژگان پاك كرد. آنگاه به كين سيامك كمر بست.
كين خواهي هوشنگ
سيامك فرزندي با فرهنگ به نام هوشنگ داشت كه يادگار پدر بود و كيومرث او را بسيار گرامي مي داشت. چون هنگام كين خواهي رسيد، كيومرث هوشنگ را پيش خود خواند و او را از آنچه گذشته بود و ستمي كه بر سيامك رفته بود، آگاه كرد و گفت: « من اكنون سپاهي گران فراهم مي كنم و به كين خواهي فرزندم سيامك، كمر مي بندم. اما بايد كه تو پيشرو سپاه باشي، چه تو جواني و من سالخورده ام. سالار سپاه تو باش.» آنگاه سپاهي گران فراهم كرد. همه دد و دام از شير و ببر و پلنگ و گرگ و همچنين مرغان و پريان، درين كين خواهي به سپاه وي پيوستند. اهريمن نيز با سپاه خود دررسيد. دو سپاه بهم درافتادند. دد و دام نيرو كردند و ديوان اهريمني را به ستوه آوردند. آنگاه هوشنگ دلير چون شير، چنگ انداخت و جهان را بر فرزند اهريمن تار كرد و تنش را به بند كشيد و سر از تنش جدا ساخت و پيكر او را خوار بر زمين انداخت.چون كين سيامك گرفته شد، روزگار كيومرث هم به سر آمد و پس از سي سال پادشاهي درگذشت.
طهمورث ديوبند
هوشنگ پس از آن سالها به فرمان يزدان پادشاهي كرد و در آباداني جهان و
آسايش مردمان كوشيد و روي گيتي را پرازداد و راستي كرد. اما هوشنگ نيز
سرانجام زمانش فرارسيد و جهان را بدرود گفت و فرزند هوشمندش طهمورث به جاي
او بر تخت شاهي نشست. اهريمن بدسرشت با آنكه چندين بار شكست خورده بود، دست از بدانديشي برنمي
داشت. همواره در پي آن بود كه اين جهان را كه آفريده يزدان بود به زشتي و
ناپاكي بيالايد و مردمان را در رنج بيفكند و آسايش و شادي آنان را تباه كند
و گياه و جانور را دچار آفت سازد و دروغ و ستم را در جهان پراكنده كند. طهمورث در انديشه چاره افتاد و كار اهريمن را با دستور خود «شيداسب» كه
راهنمايي آگاه دل و نيكخواه بود در ميان نهاد. شيداسب گفت كار آن ناپاك را
با افسون چاره بايد كرد. طهمورث چنين كرد و با افسوني نيرومند سالار ديوان
را پست و ناتوان كرد و فرمانبردار ساخت. آنگاه چنان كه بر چارپا مي نشينند،
بر وي سوار شد و به سير و سفر در جهان پرداخت. ديوان و ياران اهريمن كه در فرمان طهمورث بودند، چون زبوني و افتادگي سالار
خود را ديدند، برآشفتند و از فرمان طهمورث گردن كشيدند و فراهم آمدند و
آشوب به پا كردند. طهمورث كه از كار ديوان آگاه شد، بهم برآمد و گرزگران را
بر گردن گرفت و كمر به جنگ ديوان بست. ديوان و جادوان نيز از سوي ديگر
آماده نبرد شدند و فرياد به آسمان برآوردند و دود و دمه به پا كردند.
طهمورث دل آگاه، باز از افسون ياري خواست:وسوم از سپاه اهريمن را به افسون بست و يك سوم ديگر را به گرزگران شكست و
بر زمين افكند. ديوان چون شكست و خواري خود را ديدند، زنهار خواستند كه «
ما را نكش و جان ما را ببخش تا ما نيز هنري نو به تو بياموزيم» طهمورث
ديوان را زنهار داد و آنان نيز در فرمان او درآمدند و رمز نوشتن را بر وي
آشكار كردند و نزديك سي گونه خط، از پارسي و رومي و تازي و پهلوي وسغدي و
چيني به وي آموختند.
طهمورث نيز پس از سالياني چند، درگذشت و پادشاهي جهان را به فرزند فرهمند وخوب چهره اش جمشيد، بازگذاشت.
در آغاز مردمان پراكنده مي زيستند و پوشش
از برگ مي ساختند و خورش آنان از گياه و ميوه درختان بود. كيومرث پادشاه
نخستين جهان، مردمان را گرد كرد و به فرمان خود درآورد و آئين شاهي را
بنياد گذارد و مردم را به خورش و پوشش بهتر رهبري كرد. سيامك به دست فرزند
اهريمن كشته شد و امان نيافت تا در اين راه گامي بردارد.
هوشنگ
اما هوشنگ پادشاهي هوشمند و بينا دل و به آباداني جهان كمر بست. هوشنگ
نخستين كسي بود كه آهن را شناخت و آن را از دل سنگ بيرون آورد. چون بر اين
فلز گرانمايه دست يافت، پيشه آهنگري را بنياد گذاشت و تبر و اره و تيشه از
آهن ساخت. چون اين كار ساخته شد، راه و رسم كشاورزي را آغاز نهاد. نخست به
آبياري گراييد و با كندن جويها آب رودخانه را به دشت و هامون برد. آنگاه بذرافشاندن و كاشتن و درودن را به مردمان اموخت و مردمان كارآمد را به
برزگري گذاشت. بدينگونه كار خورش مردم بسامان رسيد و هركس توانست در خانه
خود نان تهيه كند .در كيش و آيين يزدان پرستي ، هوشنگ پيرو نياي خود كيومرث
بود و گرامي داشتن آتش و نيايش آن نيز از زمان هوشنگ آغاز شد ، چه نخست او
بود كه آتش را از سنگ پديد آورد .
پديدار شدن آتش
و آن چنان بود كه يك روز هوشنگ با گروهي از ياران خود به سوي كوه مي رفت،
ناگاه از دور، ماري سياه رنگ و تيزتاز و هول انگيز پديدار شد. دو چشم بر سر
داشت و از دهانش دود برمي خواست. هوشنگ دلير و چالاك بود. سنگي برداشت و
پيش رفت و آنرا به نيروي تمام، به سوي مار پرتاب كرد. مارپيش از آنكه سنگ
به آن برسد، از جا برجست وسنگي كه هوشنگ پرتاب كرده بود، به سنگي ديگر خورد
و هردو در هم شكستند و شراره هاي آتش به اطراف جستن كرد و فروغي رخشنده
پديد آمد. هرچند مار كشته نشد اما راز آتش گشوده شد. هوشنگ جهان آفرين را
ستايش كرد و گفت اين فروغ، فروغ ايزدي است. بايد آنرا گرامي بداريم و بدان
شاد باشيم.
چون شب فرارسيد فرمان داد تا به همان گونه شراره از سنگ جهاندند و آتشي
بزرگ برپا كردند و به پاس فروغي كه ايزد بر هوشنگ آشكار كرده بود جشن
ساختند و شادي كردند.
مي گويند كه «جشن سده» كه نزد ايرانيان قديم بسيار گرامي بود و به هنگام آن
آتش مي افروختند از آن شب به يادگار مانده است. كوشش هوشنگ به اينجا پايان
نگرفت. فره ايزدي با وي بود و او را بر كارهاي بزرگ توانا مي كرد. هوشنگ
بود كه دامهاي اهلي را چون گاو و خر و گوسفند، از دامهاي نخجيري چون گور و
گوزن جدا ساخت، تا هم مايه خوراك مردمان باشند و هم در ورزيدن زمين و
كشاورزي به كار آيند.از جانوران دونده آنها را كه چون سنجاب و قاقم و روباه
و سمور، پوست نرم و نيكو داشتند برگزيد تا مردمان پوست آنها را بر خود
بپوشند. بدينگونه هوشنگ، عمر خود را به كوشش و انديشه و جستجو براي آباداني
جهان و آسايش مردمان بكار برد و جهان را آبادتر از آنچه به وي رسيده بود،
به طهمورث سپرد
طهمورث
طهمورث كارهاي پدر را دنبال كرد و بر دانش و آگاهي مردمان افزود . او بود
كه رشتن پشم بره و ميش را به مردمان آموخت و آنان را به بافتن فرش و جامه
راهنما شد .او بود كه سبزه و كاه و جو را غذاي دام هاي اهلي قرار داد .
جانوران شكاري را نيز نخست او برگزيد : از ددان رمنده يوز و سياه گوش و از
پرندگان تيز چنگ باز و شاهين را او رام نمود و شيوه رام كردت آنان را براي
شكار به مردمان آموخت .ماكيان را نيز او به خانه ها آورد و با ديوان و
آفتهاي جهان ستيزه كرد و آنها را در هم شكست و فرونشاند .
نوشتن خط هم از دوران او آغاز گرديد ، با اين همه هنوز دانش مردمان فراوان
نبود و آموختني بسيار . طهمورث جاي به جمشيد سپرد و چمشيد بود كه به كمك فر
ايزدي و نيروي انديشه اش آيين زندگي را (تمدن) رونق بخشيد و دانش هاي نوين
به مردمان آموخت .
جمشيد شاه
جمشيد با فر و شكوه بسيار بر تخت نشست و بر همه جهانيان پادشاه شد . ديو و
مرغ و پري همه در فرمان او بودند و در كنار هم با آسايش ميزيستند . وي هم
شهريار بود و هم موبد . كار دين و دولت هردو را هرمزد بدست وي سپرد .
نخستين كاري كه جمشيد پيش گرفت ساختن ابزار جنگ بود تا خود را بدان ها نيرو
ببخشد و راه را بر بدي ببندد . آهن را نرم كرد و از آن خود و زره و جوشن و
خفتان و برگستوان ساخت . پنجاه سال درين كوشش بسر آورد و گنجينه اي از
سلاح جنگ فراهم ساخت . آنگاه جمشيد به پوشش مردمان گراييد و پنجاه سال نيز
در آن صرف كرد تا جامه بزم و رزم را فراهم آورد .
از كتان و ابريشم و پشم جامه ساخت و همه فنون آنرا از رشتن و بافتن و دوختن
و شستن به مردمان آموخت . چون اين كار نيز به پايان رسيد جمشيد پيشه هاي
مردم را سامان داد و اهل هر پيشه را گرد هم جمع كرد . همه را به چهار گروه
بزرگ تقسيم نمود : مردمان دين كه كارشان عبادت و پرستش خداوند و كارهاي
روحاني بود و آنان را در كوه جاي داد . دو ديگر مردان رزم كه آزادگان و
سربازان بودند و كشور به نيروي آنان آرام و برقرار بود . سوم برزگران كه
كارشان ورزيدن زمين و كاشتن و درويدن بود و بتلاش و كوشش خود تكيه داشتند و
به آزادگي ميزيستند و مزد و منت از كسي نميبردند و جهان به آنان آباد بود .
چهارم كارگران و دست ورزان كه به پيشه هاي گوناگون وابسته بودند . جمشيد
پنجاه سال هم در اين كار بسر آورد تا كار و پايگاه و اندازه هركس معين شد .
آنگاه در انديشه خانه ساختمان افتاد و ديوان را كه در فرمانش بودند گفت تا
خاك و آب را به هم آميختند و گل ساختند و آنرا در قالب ريختند و خشت زدند .
سنگ و گچ را نيز به كمك خواستند و خانه و گرمابه و كاخ و ايوان بپا كردند .
چون اين كارها فراهم شد و نياز هاي نخستين بر آمد ، جمشيد در فكر آراستن
زندگي مردمان افتاد ; سينه سنگ را شكافت و از آن گوهرهاي گوناگون چون ياقوت
و بيجاده و فلزات گرانبها چون زر و سيم بيرون آورد تا زيور زندگي و مايه
خوشدلي مردمان باشد . آنگاه در پي بوهاي خوش برآمد و بر گلاب و عود و عنبر و
مشك و كافور دست يافت . سپس چمشيد در انديشه گشت و سفر افتاد و دست بساختن
كشتي برد و بر آب دست يافت و سرزمينهاي جديد را يافت . پنجاه سال هم درين
كار سپري گرديد .
بدينسان جمشيد با خردمندي بهمه هنرها دست يافت و برهمه كار توانا شد و خود
را در جهان يگانه ديد . آنگاه انگيزه برتري و بالاتري در او بيدارشد و در
انديشه سير در آسمان ها افتاد ; فرمان داد تا تختي گرانبها براي وي ساختند و
گوهر بسيار بر آن نشاندند و ديوان كه بنده او بودند تخت را از زمين
برداشتند و به آسمان برافراشتند .
جمشيد در آن چون خورشيد تابان نشسته بود و در هوا سير ميكرد .اين همه را به
فر ايزدي ميكرد . جهانيان از شكوه و توانايي وي خيره ماندند ، گرد آمدند و
بر بخت و شكوهش آفرين خواندند و بر او گوهر افشاندند و آن روز را كه
نخستين روز فروردين بود « نوروز» خواندند و جام و مي خواستند و به شادي و
رانش نشستند .
هر سال آن روز را جشن گرفتند و شادماني كردند «عيد نوروز» از اينجا پديد آمد .
جمشيد سي صد سال بدينسان پادشاهي كرد و درين مدت مردم از رنج و مرگ آسوده
بودند . وي چاره دردمندي و بيماري و راز تندرستي را پديدار كرده و به
مردمان آموخته بود . در روزگار وي جهان شاد كام و آرام بود و ديوان بنده
وار در خدمت آدميان بودند . گيتي پر از نواي شادي بود و يزدان راهنما و
آموزنده جمشيد بود .
ناسپاسي جمشيد
ساليان دراز از پادشاهي جمشيد گذشت. دد و ديو و دام آدمي در فرمان او بودند
روز به روز بر شكوه و نيروي او افزوده ميشد، تا آنجا كه غرور در دل جمشيد
راه يافت و راه ناسپاسي در پيش گرفت.
يكايك به تخت مهي بنگريد
به گيتي جز از خويشتن كس نديد
مني كرد آن شاه يزدان شناس
ز يزدان بپيچيد و شد ناشناس
سالخوردگان و گرانمايگان لشگر و موبدان را پيش خواند و بسيار سخن گفت كه «
هنرهاي جهان را من پديد آوردم، گيتي را به خوبي من آراستم، مرگ و بيماري را
من برانداختم. جز من در جهان سرور و پادشاهي نيست، خور و خواب و پوشش و
كام و آرام مردمان از من است و مرگ و زندگي همگان به دست من. اگر چنين است،
پس مرا بايد جهان آفرين خواند. آنكه اين را باور ندارد و نپذيرد، پيرو
اهريمن است.»
بزرگان و موبدان همه سر به پيش افكندند. كسي ياراي چون و چرا نداشت، كه
جمشيد پادشاهي زورمند و توانا بود فره ايزدي پشتيبان او. اما:
چو اين گفته شد فر يزدان از اوي
گسست و جهان شد پر از گفتگوي
چون فره ايزدي از جمشيد گسست در كارش شكست افتاد و بزرگان و نامداران درگاه
از او روي برگرداندند و پراكنده شدند. بيست و سه سال گذشت و هر روز نيرو و
شكوه جمشيد كمتر مي شد. هر چند به درگاه كردگار پوزش مي خواست كارگر نمي
شد و بخت برگشتگي و هراسش فزوني مي گرفت، تا آنكه ضحاك تازي پديدار شد.
ضحاك مار دوش
داستان ضحاك با پدرش:
ضحاك فرزند اميري نيك سرشت و دادگر به نام« مرداس» بود. اهريمن كه در جهان
جز فتنه و آشوب كاري نداشت كمر به گمراه كردن ضحاك جوان بست. به اين مقصود
خود را به صورت مردي نيكخواه و آراسته درآورد و پيش ضحاك رفت و سر در گوش
او گذاشت و سخنهاي نغز و فريبنده گفت. ضحاك فريفته او شد. آنگاه اهريمن
گفت: « اي ضحاك، مي خواهم رازي با تو درميان بگذارم. اما بايد سوگند بخوري
كه اين راز را با كسي نگويي.» ضحاك سوگند خورد.
اهريمن وقتي مطمئن شد گفت: « چرا بايد تا چون تو جواني هست پدر پيرت پادشاه
باشد؟ چرا سستي مي كني؟ پدرت را از ميان بردار و خود پادشاه شو. همه كاخ و
گنج و سپاه از آن تو خواهد شد.»
ضحاك كه جواني تهي مغز بود دلش از راه به در رفت و در كشتن پدر با اهريمن
يار شد. اما نمي دانست چگونه پدر را نابود كند. اهريمن گفت: « غم مخور چاره
اين كار با من است.» مرداس باغي دلكش داشت. هر روز بامداد برمي خواست و
پيش از دميدن آفتاب در آن عبادت مي كرد. اهريمن بر سر راه او چاهي كند و
روي آن را با شاخ و برگ پوشانيد. روز ديگر مرداس نگون بخت كه براي عبادت مي
رفت در چاه افتاد و كشته شد و ضحاك ناسپاس بر تخت شاهي نشست.
فريب اهريمن:
چون ضحاك پادشاه شد، اهريمن خود را به صورت جواني خردمند و سخنگو آراست و
نزد ضحاك رفت و گفت: « من مردي هنرمندم و هنرم ساختن خورشها و غذاهاي
شاهانه است.» ضحاك ساختن غذا و آراستن سفره را به او واگذار كرد. اهريمن
سفره بسيار رنگيني با خورشهاي گوناگون و گوارا از پرندگان و چهارپايان،
آماده كرد. ضحاك خشنود شد. روز ديگرسفره رنگين تري فراهم كرد و همچنين هر
روز غذاي بهتري مي ساخت. روز چهارم ضحاك شكم پرور چنان شاد شد كه رو به
جوان كرد و گفت: « هر چه آرزو داري از من بخواه.» اهريمن كه جوياي اين فرصت
بود گفت: « شاها، دل من از مهر تو لبريز است و جز شادي تو چيزي نمي خواهم.
تنها يك آرزو دارم و آن اينكه اجازه دهي دو كتف تو را از راه بندگي
ببوسم.» ضحاك اجازه داد. اهريمن لب بر دو كتف شاه گذاشت و ناگاه از روي
زمين ناپديد شد.
روئيدن مار بر دوش ضحاك
بر جاي لبان اهريمن، بر دو كتف ضحاك دو مار سياه روئيد. مارها را از بن
بريدند، اما به جاي آنها بي درنگ دو مار ديگر روئيد. ضحاك پريشان شد و در
پي چاره افتاد. پزشكان هر چه كوشيدند سودمند نشد. وقتي همه پزشكان درماندند
اهريمن خود را به صورت پزشكي ماهر درآورد و نزد ضحاك رفت و گفت: «بريدن
ماران سودي ندارد. داروي اين درد مغز سر انسان است. براي آنكه ماران آرام
باشند و گزندي نرسانند چاره آنست كه هر روز دو تن را بكشند و از مغز سر
آنها براي ماران خورش بسازند. شايد از اين راه سرانجام، ماران بميرند.»
اهريمن كه با آدميان و آسودگي آنان دشمن بود، مي خواست از اين راه همه مردم را به كشتن دهد و نسل آدميان را براندازد.
گرفتار شدن جمشيد
در همين روزگار بود كه جمشيد را غرور گرفت و فره ايزدي از او دور شد. ضحاك
فرصت را غنيمت دانست و به ايران تاخت. بسياري از ايرانيان كه در جستجوي
پادشاهي نو بودند به او روي آوردند و بي خبر از جور و ستمگري ضحاك او را بر
خود پادشاه كردند. ضحاك سپاهي فراواني آماده كرد و بدستگيري جمشيد فرستاد .
جمشيد تا صد سال خود را از ديده ها نهان مي داشت. اما سرانجام در كنار
درياي چين بدام افتاد. ضحاك فرمان داد تا او را با اره به دو نيم كردند و
خود تخت و تاج و گنج و كاخ او را صاحب شد . جمشيد سراسر هفتصد سال زيست و
هرچند به فره وشكوه او پادشاهي نبود سرانجام به تيره بختي از جهان رفت.
جمشيد دو دختر خوب رو داشت : يكي«شهر نواز» و ديگري «ارنواز» . اين دو نيز
در دست ضحاك ستمگر اسير شدند و از ترس بفرمان او در آمدند . ضحاك هر دو را
به كاخ خود برد و آنان را با دو تن به پرستاري ماران گماشت. گماشتگان ضحاك
هر روز دو تن را به ستم ميگرفتند و به آشپزخانه مياوردند تا مغزشان را طعمه
ماران كنند . اما شهرنواز و ارنواز و آن دو تن كه نيكدل بودند و تاب اين
ستمگري را نداشتند هر روز يكي از آنان را آزاد مي كردند و روانه كوه و دشت
مينمودند و به جاي مغز او از مغز سر گوسفند خورش مي ساختند.
خواب ديدن ضحاك
ضحاك ساليان دراز به ظلم و بي داد پادشاهي كرد و گروه بسياري از مردم بي
گناه را براي خوراك ماران به كشتن داد. كينه او در دلها نشست و خشم مردم
بالا گرفت. يكشب كه ضحاك در كاخ شاهي خفته بود در خواب ديد كه ناگهان سه
مرد جنگي پيدا شدند و بسوي او روي آوردند. از آن ميان آنكه كوچكتر بود و
پهلواني دلاور بود بر وي تاخت و گرز گران خود را بر سر او كوفت.آنگاه دست و
پاي او را با بند چرمي بست و كشان كشان بطرف كوه دماوند كشيد ، در حالي كه
گروه بسياري از مردم در پي او روان بودند. ضحاك به خود پيچيد و آهسته از
خواب بيدار شد و چنان فريادي برآورد كه ستونهاي كاخ به لرزه افتاد. ارنواز
دختر جمشيد كه در كنار او بود حيرت كرد و سبب اين آشفتگي را جويا شد. چون
دانست ضحاك چنين خوابي ديده است گفت بايد خردمندان و دانشوران را از هر
گوشه اي بخواني و از آنها بخواهي تا خواب تو را تعبير كنند . ضحاك چنين كرد
و خردمندان و خواب گزاران را ببارگاه خواست و خواب خود را باز گفت. همه
خاموش ماندند جز يك تن كه بي باك تر بود. وي گفت:
« شاها، تعبير خواب تو اين است كه روزگارت به آخر رسيده و ديگري بجاي تو بر
تخت شاهي خواهد نشست. «فريدون» نامي در جستجو ي تاج و تخت شاهي بر ميايد و
ترا با گرز گران از پاي در مياورد و در بند ميكشد.» از شنيدن اين سخنان
ضحاك مدهوش شد. چون به خود آمد در فكر چاره افتاد. انديشيد كه دشمن او
فريدون است. پس دستور داد تا سراسر كشور را بجويند و فريدون را بيابند و به
دست او بسپارند . ديگر خواب و آرام نداشت.
زادن فريدون
از ايرانيان آزاده مردي بود بنام«ابتين» كه نژادش به شاهان قديم ايران و طهمورث ديو بند ميرسيد. زن وي «فرانك» نام داشت. از اين دو فرزندي نيك چهره و خجسته زاده شد. او را فريدون نام
نهادند. فريدون چون خورشيد تابنده بود و فره و شكوه جمشيدي داشت. ابتين
برجان خود ترسان بود و از بيم ضحاك گريزان. سرانجام روزي گماشتگان ضحاك كه
براي مارهاي كتف وي در پي طعمه مي گشتند به آبتين بر خوردند . او را به بند
كشيدند و به جلاد سپردند.
فرانك، مادر فريدون، بي شوهر ماند و وقتي دانست ضحاك در خواب ديده كه شكستش
به دست فريدون است بيمناك شد. فريدون را كه كودكي خردسال بود برداشت و به
چمن زاري برد كه چراگاه گاوي نامور به نام « بر مايه» بود. از نگهبان
مرغزار بزاري درخواست كرد كه فريدون را چون فرزندي خود بپذيرد و بشير
برمايه بپرورد تا از ستم ضحاك در امان باشد
خشم فريدون
فريدون چون داستان را شنيد خونش به جوش آمد و دلش پر درد شد و آتش كين در درونش شعله زد. رو به مادر كرد و گفت: « مادر ، حال كه اين ضحاك ستمگر روز ما را تباه كرده و اين همه از ايرانيان را به خون كشيده من نيز روزگارش را تباه خواهم ساخت. دست بشمشير خواهم برد و كاخ وايوان او را با خاك يكسان خواهم كرد.»
فرانك گفت: « فرزند دلاورم، اين شرط دانايي نيست. تو نمي تواني با جهاني در افتي.ضحاك ستمگر زورمند است و سپاه فراوان دارد. هر زمان كه بخواهد از هر كشور صد هزار مرد جنگي آماده كارزار بخدمتش ميآيند. جواني مكن و روي از پند مادر مپيچ و تا راه و چاره كار را نيافته اي دست به مشير مبرو» بيم ضحاك
از آن سوي ضحاك از انديشه فريدون پيوسته نگران و ترسان بود و گاه به گاه از وحشت نام فريدون را بر زبان مي راند. مي دانست كه فريدون زنده است و به خون او تشنه. روزي ضحاك فرمان داد تا بارگاه را آراستند. خود بر تخت عاج نشست و تاج فيروز ه بر سر گذاشت و دستور داد تا موبدان شهر را حاضر كردند. آنگاه روي به آنان كرد و گفت: « شما آگاهيد كه من دشمني بزرگ دارم كه گرچه جوان است اما دلير و نامجوست و در پي بر انداختن تاج و تخت من است. جانم ازانديشه اين دشمن هميشه در بيم است. بايد چاره اي جست: بايد گواهي نوشت كه من پادشاهي دادگر و بخشنده ام و جز راستي و نيكي نورزيده ام تا دشمن بد خواه بهانه كين جوئي نداشته باشد. بايد همه بزرگان و نامداران اين نامه را گواهي كنند.»
ضحاك ستمگر و تند خو بود. از ترس خشمش همه جرأت خود را باختند و بر دادگري ونيكي و بخشندگي ضحاك ستمگر گواهي نوشتند
دادخواهي كاوه
در همين هنگام خروش و فريادي دربارگاه برخاست و مردي پريشان و داد خواه دست بر سر زنان پيش آمد و بي پروا فرياد بر آورد كه « اي شاه ستمگر ، من كاوه ام ، كاوه آهنگرم. عدل و داد تو كو؟ بخشندگي و رعيت نوازيت كجاست؟ اگر تو ستمگر نيستي چرا فرزندان مرا به خون مي كشي؟ من هجده فرزند داشتم . همه را جز يك تن، گماشتگان تو به بند كشيدند و بجلاد سپردند. بد انديشي و ستمگري را اندازه ايست. بتو چه بدي كردم كه برجان فرزندانم نبخشيدي؟ من آهنگري تهيدست و بي آزارم ، چرا بايد از ستم تو چنين آتش بر سرم بريزد؟ چه عذري داري؟ چرا بايد هفده فرزند من قرباني ماران تو شوند؟ چرا دست از يگانه فرزندي كه براي من مانده است بر نميداري؟ چرا بايد اين تنها جگر گوشه من، عصاي پيري من، يگانه يادگار هفده فرزند من نيز فداي چون تو اژدهائي شود؟»
ضحاك از اين سخنان بي پروا به شگفت آمد و بيمش افزون شد. تدبيري انديشيد و چهره مهربان به خود گرفت و از كاوه دلجوئي كرد و فرمان داد تا آخرين فرزند او را از بند رها كردند و آوردند و به پدر سپردند. آنگاه ضحاك به كاوه گفت « اكنون كه بخشندگي ما را ديدي و دادگري ما را آزمودي تو نيز بايد اين نامه را كه سران و بزرگان در دادجوئي و نيك انديشي من نوشته اند گواهي كني.»
شوريدن كاوه
كاوه چون نامه را خواند خونش به جوش آمد. رو به بزرگان و پيراني كه نامه را گواهي كرده بودند نمود و فرياد بر آورد كه « اي مردان بد دل و بي همت، شما همه جرأت خود را از ترس اين ديو ستمگر باخته و گفتار او را پذيرفته ايد و دوزخ را به جان خود خريده ايد . من هرگز چنين دروغي را گواهي نخواهم كرد و ستمگر را دادگر نخواهم خواند.»
سپس آشفته به پا خاست و نامه را سر تا به بن دريد و به دور انداخت و خروشان و پرخاش كنان با آخرين فرزند خود از بارگاه بيرون رفت. پيشگير چرمي خود را برسر نيزه كرد و بر سر بازار رفت و خروش بر آورد كه « ايمردمان، ضحاك ماردوش ستمگري ناپاك است. باييد تا دست اين ديو پليد را از جان خود كوتاه كنيم و فريدون والانژاد را بسالاري برداريم و كين فرزندان وكشتگان خود را بخواهيم. تاكي بر ما ستم كنند و ما دم نزنيم؟»
سالاري فريدون
سخنان پرشور كاوه در دلها نشست. مردم در پي كاوه افتادند و گروهي بزرگ فراهم شد. كاوه با چرمي كه بر سر نيزه كرده بود از پيش مي رفت و گروه داد خواهان و كين جويان در پي اوميرفتند، تا بدرگاه فريدون رسيدند. بدو خبر دادند كه مردمي خروشان و پر كينه از راه ميرسند و كاوه آهنگر با چرم پاره اي كه بر سر نيزه كرده از پيش ميايد. فريدون درفش چرمين را بفال نيك گرفت. بميان ايشان رفت و بگفتار ستمديدگان . گوش داد. نخست فرمان داد تا چرم پاره كاوه را با پرنيان و زر و گوهر آراستند و آنرا «درفش كاوياني» خواندند. آنگاه كلاه كياني بسر گذاشت و كمر برميان بست و سلاح جنگ پوشيد و نزد مادر خود فرانك آمد كه « مادر، روز كين خواهي فرا رسيده. من بكارزار ميروم تا بياري يزدان پاك كاخ ستم ضحاك را ويرن كنم. تو با خدا باش و بيم بدل راه مده.»
چشمان فرانك پر آب شد. فرزند را به يزدان سپرد و روانه پيكار ساخت.
گرز گاو سر
فريدون دو بردار داشت كه ازو بزرگتر بودند. چون آماده نبرد شد نخست نزد برادران رفت و گفت « برادران ، روز سرفرازي ما و پستي ضحاك ماردوش فرا رسيده. در جهان سرانجام نيكي پيروز خواهد شد. تاج و تخت كياني از آن ماست و به ما باز خواهد گشت. من اكنون به نبرد ضحاك ميروم. شما آهنگران و پولاد گران آزموده را حاضر كنيد تا گرزي براي من بسازند.»
برادران ببازار آهنگران رفتند و بهترين استادان را نزد فريدون آوردند. فريدون پرگار برداشت و صورت گرزي كه سر آن مانند سر گاوميش بود بر زمين كشيد و آهنگران بساختن گرز مشغول شدند. چون گرز گاو سر آماده شد فريدون آنرا به دست گرفت و بر اسبي كوه پيكر نشست و به سرداري سپاهي كه از ايرانيان فراهم شده بود و دم بدم افزوده ميشد روي به جانب كاخ ضحاك نهاد.
فرستاده ايزدي
با دلي پر كين و رزمجو در پيش سپاه مي تاخت و منزل به منزل مي آمد تا شامگاه شد. آنگاه سپاه، بنه افگند و فريدون فرود آمد. در تيرگي شب جواني خوب روي پري وار نزد او خراميد و با او سخن گفت و راه گشودن طلسم هاي ضحاك و باز كردن بند ها را به وي آموخت . فريدون دانست كه آن فرستاده ايزدي است و بخت باوي يار است. شادان شد و چون خورشيد بر آمد روي بجانب ضحاك گذاشت. چون به كنار اروند رود رسيد به رودبانان پيغام داد تا زورق و كشتي بياورند و سپاه او را از آب بگذرانند. رئيس رودبانان عذر آورد كه بي اجازه ضحاك نمي تواند فرمان بپذيرد . فريدون خشمگين شد و بر اسب نشست و بي پروا بر آب زد. سرداران و سپاهان وي نيز چنين كردند. رودبانان پراكنده شدند و به اندك زماني فريدون با سپاه خود از رود گذشت و بخشكي رسيد و بجانب شهر تاخت.
گشودن كاخ ضحاك
چون به يك ميلي شهر رسيد كاخي ديد بلند و آراسته كه سر بر آسمان داشت و چون نوعروسي زيبا بود. دانست كه كاخ ضحاك ستمگرست. گرز گاو سر را بدست گرفت و پا در كاخ گذاشت. ضحاك خود در شهر نبود. نگهبانان كاخ نره ديوان پيش آمدند . فريدون گرز را بر سر آنها كوفت و آنان را از پاي در آورد . همچنان پيش مي رفت و ياران ضحاك را بر خاك ميانداخت تا به بارگاه رسيد. تخت ضحاك آنجا بود. تخت را به دست آورد و بر آن نشست. سپاهان فريدون نيز در كاخ ضحاك جا گرفتند. آنگاه فريدون به شبستان ضحاك كه دختران خوب روي در آن گرفتار بودند در آمد و شهر نواز و ارنواز دختران جمشيد را كه از ترس هلاك رام ضحاك شده بودند بيرون آورد. دختران جمشيد شادي كردند و اشك بر رخسار افشاندند و گفتند « ما سالها در پنجه ضحاك ديو خو اسير بوديم و از ماران او رنج مي برديم . اكنون يزدان را سپاس كه به دست تو آزاد شديم.»
فريدون به تخت نشست و شهر نواز و ارنواز را بر راست و چپ خود نشاند و نويد داد كه بزودي پي ضحاك را از خاك ايران خواهد بريد.
گزارش كند رو به ضحاك
كليد گنجهاي ضحاك بدست مردي بود بنام « كندرو» كه با آنكه بيدادگري را چندان دوست نمي داشت نسبت بضحاك بسيار وفادار بود. كاخ ضحاك نيز بدست وي سپرده بود. چون به كاخ در آمد ديد جواني نيرومند و سرو بالا بر تخت ضحاك نشسته و گرزي گاو سر بدست دارد و شهرنواز و ارنواز را نيز بر دو طرف خود نشانده و بشادي و رامش مشغول است. كندرو آرام پيش رفت و نماز برد و فريدون را ثنا گفت و ستايش كرد. فريدون او را پيش خواند و فرمان داد تا بزمي بسازد و خواننده و نوازنده بخواند و خواني رنگين فراهم كند. كندرو فرمان برد و هر چه فريدون دستور داده بود فراهم كرد. اما چون بامداد شد پنهان بر اسب نشست و تازان به نزد ضحاك رفت و گفت «اي شاه، پيداست كه به تخت از تو روي پيچيده. سه جوان دلاور از كشور ايران با سپاه فراوان بكاخ تو روي آوردند. از آن سه آنكه كوچكتر است گرزي گران چون پاره اي كوخ بدست دارد و خورشيد وار مي درخشد و اوست كه همه جا پاي پيش مي نهد و سروري دارد. بكاخ تو در آمد و بر تخت نشست و همه كسان و پيروان تو فرماندار او شدند.»
ضحاك برگشتن بخت را باور نداشت. گفت « نگران مباش شايد اينان به مهماني آمدند. از آمدن آنان شاد بايد بود.» كندرو گفت « شاها، اين چگونه مهماني است كه با گرز گاو به مهماني ميايد و آن را بر سر نگهبانان قصر مي كوبد و بر تخت تو مينشيند و آئين تو را زير پا مي گذارد؟»
ضحاك گفت « غمگين مباش، گستاخي ميهمان را مي توان به فال نيك گرفت.» كندرو فرياد برآورد كه « اي شاه اگر اين دلاور مهمان است با شبستان تو چه كار دارد؟ اين چگونه مهماني است كه زنان تو شهرنواز و ارنواز را از شبستان تو بيرون كشيده و با آنان راز مي گويد و مهر مي ورزد؟»
ضحاك چون اين سخن بشنيد چون گرگ بر آشفت و درخشم رفت و بر كندرو غضب كرد و زبان بدشنام گشود. سپس سراسيمه بر اسب نشست و با سپاهي گران از بيراهه روي به جانب فريدون گذاشت
ضحاك در زندان
پس فريدون بندي از چرم شير فراهم كرد و دست و پاي ضحاك را سخت به بند پيچيد و او را خوار و زار بر پشت اسبي انداخت و بجانب كوه دماوند برد. در آنجا غاري ژرف بود. فرمود تا ميخهاي كلان حاضر كردند وضحاك بيداد گر را در غار زنداني ساخت و بند او را بر سنگ كوفت تا جهان از وجود ناپاكش آسوده باشد. آنگاه فريدون بزرگان و آزادگان را گرد كرد و گفت « ضحاك ستم پيشه سالها جور كرد و مردم اين ديار را بخاك و خون كشيد و از آئين يزدان و رسم داد ونيكي ياد نكرد. يزدان پاك مرا برانگيخت كه روي زمين را از آفت ستم او پاك كنم. خدا را سپاس كه توفيق يافتم و بر ستمگر چيره شدم. از من جز نيكي و راستي و آئين يزدان پرستي نخواهيد ديد. اكنون همه كردگار را سپاس گوئيد و سلاح جنگ را به يكسو گذاريد . به سر خان و مان خود رويد و آرام و آسوده باشيد.»
مردمان شاد شدند و فرمان بردند. فريدون بر تخت شاهي نشست و بداد و دهش پرداخت. رسم بيداد بر افتاد و جهان آرام گرفت.به تخت نشستن فريدون
فريدون نخستين روز مهر ماه بتخت نشست و تاج كياني بسر گذاشت. مردم به شاهنشاهي او دل آسوده گشتند و شادي كردند و آتش افروختند و باده نوشيدند و جشن به پا كردند و آنروز را عيد خواندند و اين عيد ساليان دراز در ميان ايرانيان بنام«جشن مهر گان» پايدار ماند.
فرانك، مادر فريدون، هنوز از بتخت نشستن فرزندش آگاه نبود. چون آگاه شد خداوند را نيايش كرد و سرو تن را شست و به پيشگاه فريدون آمد و سر بر آستان گذاشت و خداوند را سپاس گفت و شادماني كرد و آنگاه بچاره نيازمندان پرداخت. درويشان و تهيدستان را در نهان مال و خواسته داد و تا هفت روز بخشش مي كرد، چنانكه تهيدستي نماند آنگاه ساز بزم كرد و خواني آراسته انداخت و بزرگان و فرزانگان را بسپاس بر افتادن ضحاك مهمان كرد. سپس گنج هائي را كه تا آن زمان پنهان داشته بود بگشود و جامه و گوهر و زين افزار و سلاح و كلاه و كمر بسيار با خواسته فراوان بفرزند تاجدارش ارمغان كرد.
گردن فرازان و بزرگان لشكر فريدون و فرانك را ستايش كردند و سپاس گفتند و زر و گوهر را بهم آميختند و برتخت شاهنشاه فرو ريختند و آفرين يزدان را بر آن تاج و تخت رنگين خواستار شدند و براي پادشاه برومندي و جاوداني خواستند.
فريدون چون پادشاهيش استوار شد به گرد جهان بر آمد تا در آباداني زمين بكوشد و دست بدي و زشتي را كوتاه كند . فريدون پانصد سال زيست . در روزگار وي جهان، خرم و آباد و آراسته شد و ويرانيهاي ضحاك ناپديد گرديد
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
سام نریمان، امیر زابل و سر آمد پهلوانان ایران، فرزندی نداشت واز اینرو خاطرش اندوهگین بود. سرانجام زن زیبا رویی از او بارور شد و کودکی نیک چهره زاد. اما کودک هر چند سرخ روی و سیاه چشم و خوش سیما بود موی سر و رویش همه چون برف سپید بود.
مادرش اندوهناک شد. کسی را یارای آن نبود که به سام نریمان پیام برساند و بگوید ترا پسری آمده است که موی سرش چون پیران سپید است.
دایهی کودک که زنی دلیر بود سرانجام بیم را به یک سو گذاشت و نزد سام آمد و گفت : « ای خداوند ! مژده باد که ترا فرزندی آمده نیک چهره و تندرست که چون آفتاب میدرخشد. تنها موی سر و رویش سفید است. نصیب تو از یزدان چنین بود. شادی باید کرد و غم نباید خورد.»
سام چون سخن دایه را شنید از تخت به زیر آمد و به سرا پردهی کودک رفت. کودکی دید سرخ روی و تابان که موی پیران داشت. آزرده شد و روی به آسمان کرد و گفت : « ای دادار پاک ! چه گناه کردم که مرا فرزند سپید موی دادی ؟ اکنون اگر بزرگان بپرسند این کودک با چشمان سیاه و موهای سپید چیست من چه بگویم و از شرم چگونه سر برآورم ؟ پهلوانان و نامداران بر سام نریمان خنده خواهند زد که پس از چندینگاه فرزندی سپید موی آورد. با چنین فرزندی من چگونه در زاد بوم خویش بسر برم ؟ » این بگفت و روی بتافت و پر خشم بیرون رفت.
سیمرغ
اندکی بعد فرمان داد تا کودک را از مادر باز گرفتند و بدامن البرز کوه بردند و در آنجا رها کردند. کودک خردسال دور از مهر مادر، بیپناه و بییاور، بر خاک افتاده بود و خورش و پوشش نداشت. ناله بر آورد و گریه آغاز کرد. سیمرغ بر فراز البرز کوه لانه داشت. چون برای یافتن طعمه به پرواز آمد خروش کودک گریان بگوش وی رسید. فرود آمد و دید کودکی خردسال بر خاک افتاده انگشت میمکد و میگرید. خواست وی را شکار کند اما مهر کودک در دلش افتاد. چنگ زد و او را برداشت تا نزد بچگان خود بپرورد.
سالها بر این بر آمد. کودک بالید و جوانی برومند و دلاور شد. کاروانیان که از کوه میگذشتند گاه گاه جوانی پیلتن و سپید موی میدیدند که چابک از کوه و کمر میگذرد. آوازهی او دهان به دهان رفت و در جهان پراکنده شد تا آنکه خبر به سام نریمان رسید.
خواب دیدن سام
شبی سام در شبستان خفته بود. به خواب دید که دلاوری از هندوان، سوار بر اسبی تازی پیش تاخت و او را مژده داد که فرزند وی زنده است. سام از خواب برجست و دانایان و موبدان را گرد کرد و آنان را از خواب دوشین آگاه ساخت و گفت : « رای شما چیست ؟ آیا میتوان باور داشت که کودکی بی پناه از سرمای زمستان و آفتاب تابستان رسته و تا کنون زنده مانده باشد ؟»
موبدان به خود دل دادند و زبان به سرزنش گشودند که : « ای نامدار! تو ناسپاسی کردی و هدیه یزدان را خار داشتی. به دد و دام بیشه و پرندهی هوا و ماهی دریا بنگر که چگونه بر فرزند خویش مهربانند. چرا موی سپید را بر او عیب گرفتی و از تن پاک و روان ایزدیش یاد نکردی ؟ اکنون پیداست که یزدان نگاهدار فرزند توست. آنکه را یزدان نگاهدار است تباهی ازو دور باشد. باید راه پوزش پیشگیری و در جستن فرزند بکوشی.»
شب دیگر سام در خواب دید که از کوهساران هند جوانی با درفش و سپاه پدیدار شد و در کنارش دو موبد دانا روان بودند. یکی از آن دو پیش آمد و زبان به پرخاش گشود که : « ای مرد بی باک نامهربان !، شرم از خدا نداشتی که فرزندی را که به آرزو از خدا میخواستی به دامن کوه افکندی ؟ تو موی سپید را بر او خرده گرفتی، اما ببین که موی خود چون شیر سپید گردیده. خود را چگونه پدری میخوانی که مرغی باید نگهدار فرزند تو باشد ؟.»
سام از خواب جست و بیدرنگ ساز سفر کرد و تازان بسوی البرز کوه آمد. نگاه کرد کوهی بلند دید که سر به آسمان میسایید. بر فراز کوه آشیان سیمرغ چون کاخی بلند افراشته بود و جوانی برومند و چالاک بر گرد آشیان میگشت. سام دانست که فرزند اوست. خواست تا به وی برسد، اما هر چه جست راهی نیافت. آشیان سیمرغ گویی با ستارگان همنشین بود. سر بر خاک گذاشت و دادار پاک نیایش کرد و از کرده پوزش خواست و گفت« ای خدای دادگر! اکنون راهی پیش پایم بگذار تا به فرزند خود باز رسم.»
باز آمدن دستان
پوزش سام به درگاه جهان آفرین پذیرفته شد. سیمرغ نظر کرد و سام را در کوه دید. دانست پدر جویای فرزند است. نزد جوان آمد و گفت : « ای دلاور! من ترا تا امروز چون دایه پروردم وسخن گفتن و هنرمندی آموختم. اکنون هنگام آنست که به زاد و بوم خود باز گردی. پدر در جستجوی تو است. نام ترا «دستان» گذاشتم و از این پس ترا بدین نام خواهند خواند .»
چشمان دستان پر آب شد که : « مگر از من سیر شدهای که مرا نزد پدر میفرستی ؟ من به آشیان مرغان و قلهی کوهستان خو کردهام و در سایهی بال تو آسودهام و پس از یزدان سپاسدار توام. چرا میخواهی که باز گردم ؟.»
سیمرغ گفت : « من از تو مهر نبریدهام و همیشه ترا دایهای مهربان خواهم بود. لیکن تو باید به زابلستان بازگردی و دلیری و جنگ آزمایی کنی. آشیان مرغان از این پس ترا به کار نمیآید. اما یادگاری نیز از من ببر : پری از بال خود را به تو میسپارم. هرگاه به دشواری افتادی و یاری خواستی پر را در آتش بیفکن و من بیدرنگ به یاری تو خواهم شتافت.»
آنگاه سیمرغ، دستان را از فراز کوه برداشت و در کنار پدر به زمین گذاشت. سام از دیدن جوانی چنان برومند و گردن فراز، آب در دیده آورد و فرزند را برگرفت و سیمرغ را سپاس گفت و از پسر پوزش خواست.
سپاه گرداگرد دستان برآمدند، تن پیلوار و بازوی توانا و قامت سرو بالای وی را آفرین گفتند و شادمانی کردند. آنگاه سام و دستان و دیگر دلیران و سپاهیان به خرمی راه زابلستان پیش گرفتند. از آن روز دستان را چون روی و موی سپید داشت «زال زر» نیز خواندند.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
حضرت سلیمان (ع ) در کنار دریا نشسته بود ، نگاهش به مورچه ای افتاد که
دانه گندمی را باخود به طرف دریا حمل می کرد .سلیمان (ع) همچنان به او نگاه
می کرد که دید او نزدیک آب رسید.در همان لحظه قورباغه ای سرش را از آب
دریا بیرون آورد و دهانش را گشود ، مورچه به داخل دهان او وارد شد ، و
قورباغه به درون آب رفت.
سلیمان مدتی در این مورد به فکر فرو رفت و شگفت
زده فکر می کرد ، ناگاه دید آن قورباغه سرش را از آب بیرون آورد و دهانش
را گشود ، آن مورچه آز دهان او بیرون آمد، ولی دانه ی گندم را همراه خود
نداشت .
سلیمان(ع) آن مورچه را طلبید و سرگذشت او را پرسید.
مورچه
گفت : ” ای پیامبر خدا در قعر این دریا سنگی تو خالی وجود دارد و کرمی در
درون آن زندگی می کند . خداوند آن را در آنجا آفرید او نمی تواند ار آنجا
خارج شود و من روزی او را حمل می کنم . خداوند این قورباغه را مامور کرده
مرا درون آب دریا به سوی آن کرم حمل کرده و ببرد .
این قورباغه مرا به
کنار سوراخی که در آن سنگ است می برد و دهانش را به درگاه آن سوراخ می
گذارد من از دهان او بیرون آمده و خود را به آن کرم می رسانم و دانه گندم
را نزد او می گذارم و سپس باز می گردم وبه دهان همان قورباغه که در انتظار
من است وارد می شود او در میان آب شناوری کرده مرا به بیرون آب دریا می
آورد و دهانش را باز می کند ومن از دهان او خارج میشوم .”
سلیمان به مورچه گفت : (( وقتی که دانه گندم را برای آن کرم میبری آیا سخنی از او شنیده ای ؟ ))
مورچه گفت آری او می گوید :
ای خدایی که رزق و روزی مرا درون این سنگ در قعر این دریا فراموش نمی کنی رحمتت را نسبت به بندگان با ایمانت فراموش نکن
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نَصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و
دختر شاه مايل شد كه به حمام آمده و كار نَصوح را ببيند. نصوح جهت پذيرايى و خدمتگزارى اعلام آمادگى نمود ، سپس دختر شاه با چند تن از خواص نديمانش به اتفاق نصوح به حمام آمده و مشغول استحمام شد . از قضا گوهر گرانبهاى دختر پادشاه در آن حمام مفقود گشت ، از اين حادثه دختر پادشاه در غضب شده و به دو تن از خواصش دستور داد كه همه كارگران را تفتيش كنند تا شايد آن گوهر ارزنده پيدا شود . طبق اين دستور مأمورين ، كارگران را يكى بعد از ديگرى مورد بازديد خود قرار دادند، همين كه نوبت به نصوح رسيد با اينكه آن بيچاره هيچگونه خبرى از آن نداشت ، ولى از ترس رسوايى ، حاضر نـشد كه وى را تفتيش كنند، لذا به هر طرفى كه مى رفتند تا دستگيرش كنند، او به طرف ديگر فرار مى كرد و اين عمل او سوء ظن دزدى را در مورد او تقويت مى كرد و لذا مأمورين براى دستگيرى او بيشتر سعى مى كردند. نصوح هم تنها راه نجات را در اين ديد كه خود را در ميان خزينه حمام پنهان كند، ناچار به داخل خزينه رفته و همين كه ديد مأمورين براى گرفتن او به خزينه آمدند و ديگر كارش از كار گذشته و الان است كه رسوا شود به خداى تعالى متوجه شد و از روى اخلاص توبه كرد در حالی که بدنش مثل بید میلرزید با تمام وجود و با دلی شکسته خدا را طلبید و گفت: خداوندا گرچه بارها توبهام بشکستم، اما تو را به مقام ستاری ات این بار نیز فعل قبیحم بپوشان تا زین پس گرد هیچ گناهی نگردم و از خدا خواست كه از اين غم و رسوايى نجاتش دهد . به مجرد اين كه نصوح توبه كرد، ناگهان از بيرون حمام آوازى بلند شد كه دست از اين بيچاره برداريد كه گوهر پيدا شد . پس از او دست برداشتند. و نصوح خسته و نالان شكر خدا به جا آورده و از خدمت دختر شاه مرخص شد و به خانه خود رفت . او در این واقعه عیاناً لطف و عنایت ربانی را مشاهده کرد. این بود که بر توبهاش ثابتقدم ماند و فوراً از آن کار کناره گرفت. چند روزی از غیبت او در حمام سپری نشده بود که دختر شاه او را به کار در حمام زنانه دعوت کرد، ولی نصوح جواب داد که دستم علیل شده و قادر به دلاکی و مشت و مال نیستم، و دیگر هم نرفت.
هر مقدار مالى كه از راه گناه تحصيل كرده بود در راه خدا به فقرا داد و چون زنان شهر از او دست بردار نبودند ، ديگر نمى توانست در آن شهر بماند و از طرفى نمى توانست راز خودش را به كسى اظهار كند، ناچار از شهر خارج و در كوهى كه در چند فرسخى آن شهر بود، سكونت اختيار نمود و به عبادت خدا مشغول گرديد . اتفاقاً شبى در خواب ديد كسى به او مى گويد : « اى نصـــوح ! چگونه توبه كرده اى و حال آنكه گوشت و پوست تو از فعل حرام روئيده شده است ؟ تو بايد چنان توبه كنى كه گوشتهاى حرام از بدنت بريزد . »
همين كه از خواب بيدار شد با خودش قرار گذاشت كه سنگهاى گران وزن را حمل كند و به اين ترتيب گوشتهاى حرام تنش را آب كند . نصوح اين برنامه را مرتب عمل مى كرد تا در يكى از روزها همانطورى كه مشغول به كار بود، چشمش به ميشى افتاد كه در آن كوه چرا میكرد. از اين امر به فكر فرو رفت كه اين ميش از كجا آمده و از كيست ؟ تا عاقبت با خود انديشيد كه اين ميش قطعاً از شبانى فرار كرده و به اينجا آمده است ، بايستى من از آن نگهدارى كنم تا صاحبش پيدا شود و به او تسليمش نمايم . لذا آن ميش را گرفت و نگهدارى نمود و از همان علوفه و گياهان كه خود مى خورد ، به آن حيوان نيز مى داد و مواظبت مى كرد كه گرسنه نماند.
خلاصه ميش زاد ولد كرد و نصوح از شير و عوائد ديگر آن بهره مند مى شد تا سرانجام كاروانى كه راه را گم كرده بود و مردمش از تشنگى مشرف به هلاكت بودند عبورشان به آنجا افتاد، همين كه نصوح را ديدند از او آب خواستند و او به جاى آب به آنها شير مى داد به طورى كه همگى سير شده و راه شهر را از او پرسيدند. وى راهى نزديك را به آنها نشان داده و آنها موقع حركت هر كدام به نصوح احسانى كردند و او در آنجا قلعه اى بنا كرده و چاه آبى حفر نمود و كم كم در آنجا منازلى ساخته و شهركى بنا نمود و مردم از هر جا به آنجا آمده و رحل اقامت افكندند و نصوح بر آنها به عدل و داد حكومت نموده و مردمى كه در آن محل سكونت اختيار كردند، همگى به چشم بزرگى به او مى نگريستند.
رفته رفته ، آوازه خوبى و حسن تدبير او به گوش پادشاه آن عصر رسيد كه پدر آن دختر بود . از شنيدن اين خبر مشتاق ديدار او شده ، دستور داد تا وى را از طرف او به دربار دعوت كنند. همين كه دعوت شاه به نصوح رسيد، نپذيرفت و گفت : من كارى و نيازى به دربار شاه ندارم و از رفتن نزد سلطان عذر خواست . مأمورين چون اين سخن را به شاه رساندند، بسيار تعجب كرد و اظهار داشت حال كه او براى آمدن نزد ما حاضر نيست ما مى رويم كه او را و شهرك نوبنياد او را ببينيم .
پس با خواص درباريانش به سوى محل نصوح حركت كرد، همين كه به آن محل رسيد به عزرائيل امر شد كه جان پادشاه را بگيرد، پس پادشاه در آنجا سكته كرد و نصوح چون خبردار شد كه شاه براى ملاقات و ديدار او آمده بود ، در مراسم تشييع او شركت و آنجا ماند تا او را به خاك سپردند و چون پادشاه پسرى نداشت ، اركان دولت مصلحت ديدند كه نصوح را به تخت سلطنت بنشانند. چنان كردند و نصوح چون به پادشاهى رسيد، بساط عدالت را در تمام قلمرو مملكتش گسترانيده و بعد با همان دختر پادشاه كه ذكرش رفت ، ازدواج كرد و چون شب زفاف و عروسى رسيد، در بارگاهش نشسته بود كه ناگهان شخصى بر او وارد شد و گفت چند سال قبل ، ميش من گم شده بود و اكنون آن را نزد تو يافته ام ، مالم را به من رد كن . نصوح گفت : چنين است . دستور داد تا ميش را به او رد كنند، گفت چون ميش مرا نگهبانى كرده اى هرچه از منافع آن استفاده كرده اى ، بر تو حلال ولى بايد آنچه مانده با من نصف كنى . گفت : درست است و دستور داد تا تمام اموال منقول و غير منفول را با او نصف كنند.آن شخص گفت : بدان اى نصوح ، نه من شبانم و نه آن ميش است بلكه ما دو فرشته براى آزمايش تو آمده ايم . تمام اين ملك و نعمت اجر توبه راستين و صادقانه ات بود كه بر تو حلال و گوارا باد ، و از نظر غايب شدند .
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
خلاصه داستان سیاوش و سودابه در شاهنامه: سیاوش از ازدواج زنی از سلاله گرسیوز با کیکاووس زاده شد. کیکاووس، سیاوش را به رستم سپرد؛ رستم، در زابلستان، سیاوش را آیین سپاه راندن و کشورداری آموخت. چون سیاوش از زابلستان به کاخ پدر بازآمد، کاووس وی را نواخت و به شادی آمدن فرزند جشنی برپا کرد. سودابه دختر شاه هاماوران و همسر کیکاووس، شیفته سیاوش شد چنان که در نهان، پیکی به سوی سیاوش فرستاد و او را به شبستان شاهی فراخواند؛ سیاوش نپذیرفت. روز دیگر، سودابه نزد شهریار رفت و از وی دستوری خواست که سیاوش را به شبستان بفرستند تا وی از میان دختران همسری برای خود برگزیند. سیاوش، به ناچار به شبستان رفت. در بار سوم، سودابه، سیاوش را به نزد خویش فراخواند اما سیاوش برآشفت و به تلخی از آنجا برخاست. سودابه، کاووس را باخبر کرد و سیاوش را متهم ساخت. کاووس، در این اندیشه بود که سیاوش را به کیفر گناه بکشد اما در آزمایش، شاه نخست جامه و دست سودابه را بویید و در آن بوی شراب یافت و در دست و بر سیاوش، بوی گلاب به مشامش رسید؛ و دانست که سودابه به ناراستی سخن گفته است و پسرش بیگناه است. خواست که سودابه را بکشد، از شاه هاماوران اندیشه کرد که به کینخواهی برخیزد؛ پس به سخن موبدان، آتشی برپا کرد که گناهکار را از بیگناه جدا سازد؛ سیاوش در این آتش رفت. سیاوش، این آزمایش را پذیرفت؛ و روز دیگر در آتشی که کاووس آماده کرده بود، با اسب شبرنگ خویش که بهزاد نام داشت، وارد شد و تندرست از آن بیرون آمد. چون شاه خواست سودابه را بکشد، سیاوش وساطت کرد و او را از این کار مانع شد.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
پس شهرو ملکه زیبای ایرانی نام دخترک را ویس گذاشت. ولی بلافاصله ویس را به دایه ای سپرده تا او را به خوزان ببرند و با کودک دیگری که تحت آموزش بزرگان کشوری بود دوره های علمی و مهم آن روزگار را ببیند. کودک دوم کسی نبود جز رامین برادر پادشاه مرو. هنگامی که این دو کودک بهترین دوران کودکی و جوانی را در کنار یکدیگر می گذارنند رامین به مرو فراخوانده می شود و ویس نیز به زادگاه خود در همدان. شهرو مادر ویس بدلیل آنکه دختر زیبای خود را ( ویس ) در پی قولی که در گذشته ها داده بود به عقد پادشاه پای به سن گذاشته مرو در نیاورد بهانه ازدواج با غیر خودی را مطرح نمود و می گوید که ویس با افراد غریبه ازدواج نمی کند. به همین روی بنای مراسم بزرگی را گذاشتند تا از پیگری های پادشاه مرو رهایی پیدا کنند. در روز مراسم "زرد" برادر ناتنی پادشاه مرو برای تذکر درباره قول شهبانو شهرو وارد کاخ شاهنشاهی می شود ولی ویس که هرگز تمایل به چنین ازدواجی نداشت از درخواست پادشاه مرو و نماینده اش "زرد" امتناع میکند. خبر نیز به گوش پادشاه مرو رسید و وی از این پیمان شکنی خشمگین شد. به همین روی به شاهان گرگان، داغستان، خوارزم، سغد، سند، هند، تبت و چین نامه نوشت و درخواست سپاهیان نظامی نمود تا با شهبانو مهابادی وارد نبرد شود . پس از خبر دار شدن شهرو شهبانوی ایرانی از این ماجرا وی نیز از شاهان آذربایجان - ری - گیلان - خوزستان یا سوزیانا - استخر و اسپهان یا اصفهان که همگی در غرب ایران بودند درخواست کمک نمود . پس از چندی هر دو لشگر در دشت نهاوند رویاروی یکدیگر قرار گرفتند. نبرد آغاز شد و پدر ویس ( همسر شهرو ) در این جنگ کشته شد. در فاصله نبرد رامین نیز در کنار سپاهیان شرق ایران قرار داشت و ویس نیز در سپاهاین غرب ایران شرکت نموده بود . در زمانی کوتاه آن دو چشم شان به یکدیگر افتاد و سالهای کودکی همچون پرده ای از دیدگانشان با زیبایی و خاطره گذشته عبور کرد. گویی گمشده سالهای خویش را یافته بودند. آری نقطه آغازین عشق ورجاوند ویس و رامین در دشت نهاوند رقم خورد. رامین پس از این دیدار به این اندیشه افتاد که برادر خویش ( پادشاه مرو ) را از فکر ازدواج با ویس منصرف کند ولی پادشاه مرو از قبول این درخواست امتناع نمود. پس از نبردی سخت پادشاه مرو با شهرو رو در رو می گردد و وی را از عذاب سخت پیمان شکنی در نزد اهورامزدا آگاه می نماید. شهرو در نهایت به درخواست پادشاه مرو تن داد و دروازه شهر را به روی پادشاه مرو گشود تا وارد شود و ویس را با خود ببرد. پس از بردن ویس به دربار پادشاه مرو در شهر جشن باشکوهی برگزار شد و مردم از اینکه شاه شهرشان ملکه خویش را برگزیده است خرسند شدند و شادمانی کردند ولی رامین از عشق ویس در اندوه و دلگیری تمام بیمار شد و سپس بستری شد. ویس نیز که هیچ علاقه ای به همسر جدید خود ( پادشاه مرو ) نداشت مرگ پدرش را بهانه نمود و از همبستر شدن با پادشاه مرو امتناع کرد. در این میان شخصیتی سرنوشت ساز وارد صحنه عاشقانه این دو جوان ایرانی می شود و زندگی جدیدی برای آنان و تاریخ ایران رقم می زند. وی دایه ویس و رامین در دوران کودکی است که پس از شنیدن خبر ازدواج پادشاه مرو با ویس خود را از خوزستان به مرو می رساند. سپس با نیرنگ هایی که اندیشه کرده بود ترتیب ملاقات ویس و رامین با یکدیگر را می دهد و هر سه در یک ملاقات سرنوشت ساز به این نتیجه می رسند که ویس تنها و تنها به رامین می اندیشد و نمی تواند با پادشاه مرو زندگی کند ولی از طرف دیگر رامین احساس گناه بزرگی را در دل خود حس می کرد و آن خیانت به زن همسرداری است که زن برادرش نیز بوده است ولی به هر روی آنان لحظه ای دوری از یکدیگر را نمی توانستد تاب و توان بیاورند. پس از ملاقات به کمک دایه ویس و رامین آنها بهترین لحظات خود را در کنار یکدیگر سپری میکنند.
پادشاه مرو که از جریانات اتفاق افتاده آگاهی نداشت از برادرش ( رامین ) و همسرش ( ویس ) برای شرکت در یک مراسم شکار در غرب ایران دعوت میکند تا هم ویس بتواند با خانواده اش دیداری کند و هم مراسم نزدیکی بین دو خاندان شکل گیرد ولی نزدیکان پادشاه مرو از جریانات پیش آمده بین دایه و ویس و رامین خبرهایی را به شاه مرو میدهند. شاه مرو از خشم در خود می پیچد و آنان را تهدید به رسوایی میکند. حتی رامین را به مرگ نیز وعده می دهد. ویس پس از چنین سخنانی لب به سخن می گشاید و عشق جاودانه خود را به رامین فریاد می زند و میگوید که در جهان هستی به هیچ کس بیش از رامین عشق و علاقه ندارم و یک لحظه بدون او نمی توانم زندگی کنم. از طرف دیگر برادر ویس "ویرو" با ویس سخن میگوید که وی از خاندان بزرگی است و این خیانت یک ننگ برای خانوداه ما می باشد و کوشش خود را برای منصرف کردن ویس میکند ولی ویس تحت هیچ شرایطی با درخواست ویرو موافقت نمی کند و تنها راه نجات از این درگیری ها را فرار به شهری دیگر می بینند. ویس و رامین به ری می گریزند و محل زندگی خود را از همگان مخفی میکنند. روزی رامین نامه ای برای مادرش نوشت و از جریانات پیش آمده پرسش کرد ولی مادر محل زندگی آنان را به پادشاه مرو که پسر بزرگش بود خبر میدهد. شاه با سپاهش وارد ری می شود و هر دو را به مرو باز می گرداند و با پای درمیانی بزرگان آنها را عفو میکند. پادشاه که از بی وفایی ویس به خود آگاه شده بود در هر زمانی که از کاخ دور می شد ویس را زندانی می کرد تا مبادا با رامین دیداری کند.پس از این وقایع آوازه عاشق شدن رامین و همسر شاه در مرو شنیده می شود و مردم از آن با خبر می شوند. روزی رامین که استاد و نوازنده چنگ و سازهای ایرانی بوده است در ضیافتی بزرگ در دربار مشغول سرودن عشق خود به ویس می شود. خبر به برادرش شاه مرو می رسد و وی با خشم به نزد رامین می آید و او را تهدید به بریدن گلویش میکند که اگر ساکت ننشیند و این چنین گستاخی کند وی را خواهد کشت. درگیری بالا می گیرد و رامین به دفاع از خویش برمی خیزد و با میانجیگری اطرافیان و پشیمانی شاه مرو جریان خاتمه می یابد. مردان خردمند و بزرگان شهر مرو رامین را پند میدهند که نیک تر است که شهر را ترک کنی و به این خیانت به همسر برادر خود پایان دهی زیرا در نهایت جنگی سخت بین شما درخواهد گرفت. با گفته های بزرگان مرو رامین شهر را ترک میکند و راهی غرب ایران می شود و ناچار زندگی جدیدی را با دختری از خانواده بزرگان پارتی به نام "گل" آغاز میکند ولی یاد و خاطره ویس هرگز از اندیشه او پاک نمی شود. روزی که رامین گل را به چهره ویس تشبیه میکند و به او از این شبهات ظاهری بین او و عاشق دیرینه اش ویس خبر میدهد همسرش برآشفته می گردد و او را یک خیانت کار معرفی میکند و پس از مشاجراتی از یکدیگر جدا می شوند. رامین که اندیشه ویس را از یاد نبرده بود مشغول نبشتن نامه ای برای ویس در مرو میشود. سپس مکاتبات طولانی بین آن دو مخفیانه انجام می گیرد و بنا به درخواست ویس رامین به مرو باز میگردد و هر دو با برداشتن مقداری طلا از خزانه شاهی فرار می کنند و راهی غرب ایران می شوند و پس از عبور از قزوین به دیلمان می رسند و آنجا مستقر می شوند. پادشاه مرو که خبر را می شنود سخت آشفته می شود و با سپاهیانش راهی جستجوی آن دو می شود. شاه و یارانش شب هنگام در جاده ای استراحت میکند ولی ناگهان گرازی بزرگ به اردوگاه آنان حمله می کند پس از چنیدن ساعت درگیری میان شاه و یارانش با گراز حیوان شکم شاه مرو را از بالا تا به پایین می درد و در نهایت پادشاه مرو آن شب کشته می شود. پس از شنیدن خبر مرگ شاه مرو رامین به عنوان جانشین وی تاج سلطنت را بر سر می گذارد و زندگی رسمی خود را با معشوقه خود آغاز میکند تا روزی که ویس پس از سالها به مرگ طبیعی فوت می شود. رامین که زندگی پر از رنجش را برای رسیدن به ویس سپری کرده بود با مرگ ویس کالبد او را در زیر زمینی قرار می دهد و پس از واگذاری تاج و تخت شاهی به اطرافیانش در مراسمی بزرگ راهی زیر زمین می شود و خود در کنار ویس با زندگی بدرود می گوید و با آغوش باز به مرگ درود می دهد و در کنار کالبد معشوقه دیرینه اش به خاک او و جسدش بوسه می زند و خودکشی می کند و چنین پایان یافت عشقی که پس از دو هزار سال همچنان آوازه اش در ایران و جهان شنیده می شود.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
بزرگترين پهلوان شاهنامه قهرمان دلير و پيلتني است كه با روح آزاده و جسم نيرومندش تجسم همه آرزوهاي دور و دراز بشري است. براي آنكه رستم را بهتر بشناسيم و از خاندانش بيشتر بدانيم ناچاريم به كتابهاي پيش از شاهنامه مراجعه كنيم ولي قبل از اين كتابها مدركي داريم كه راه را برايمان كوتاه مي كند و آن گرشاسبنامه است. گرشاسبنامه داستام منظومي است كه آن را اسدي طوسي در سالهاي 456 تا 458 هجري نوشته و چنانكه از نامش پيداست داستان خاندان رستم و مخصوصاً جد او گرشاسب است. گويا اسدي در نوشتن اين اثر از يك متن منثور استفاده كرده و خود نيز چيزهايي بر آن افزوده است. به هر حال در اين داستان تاريخ خاندان رستم چنين شرح داده مي شود: جمشيد پس از آنكه از ضحاك گريخت به سيستان رفت و به پادشاه آنجا كه كورنگ نام داشت پناهنده شد دختر اين پادشاه دلباخته او شد و از وي پسري به دنيا آورد كه نامش را تور گذاشتند. بعدها از اين تور پسري به وجود آمد به نام شيدسپ و از او طورك و از او نيز شم و از شم، اثرط به وجود آمد. كه اين اثرط پدر گشتاسپ پهلوان بزرگ سيستان شد و موضوع گرشاسبنامه جنگها و سفرهاي عجيب همين گرشاسپ به توران، هند، افريقا و جزاير ناشناس ديگر است. گرشاسپ پهلوان پسري به نام نريمان داشت و او پسري به نام سام پدر زال و جد رستم است. پس اجداد رستم كه نژاد آنها به جمشيد مي رسد چنين ترتيبي دارند. جمشيد- تور- شيدسپ- طورك- شم- اثرط- گرشاسب- نريمان- سام- زال- رستم. اين مفصلترين نسبنامه خاندان رستم است. حال اين نسبنامه را با آنچه در مآخذ ديگر از اوستا تا شاهنامه آمده است مقايسه مي كنيم. سام در اوستا نام شخص بخصوصي نيست فقط نام يك خانواده است كه از چند عضو ديگر آن نيز نام برده مي شود. اين چند عضو اثرط و گرشاسپ و برادرش هستند كه به نامهاي ثريث و گرشاسب و اوروحشيه ظاهر مي شوند ولي از ديگران نامي نيست. ثريث يكي از افراد نيكوكار و از بزرگان اوستاست كه باني علم پزشكي و كاشف داروي بيماريها و زخمهاست. او نخستين كسي است كه ناخوشي و مرگ و زخم تيزۀ پيران و تب سوزان را از تن ها دور كرده و سومين كسي است كه عصارۀ هرم را فراهم نموده و به پاداش اين كار دو پسر به نامهاي گرشاسب و اورواحشيه يافته است. نام پسر دوم كه در اوستا مرد قانون و داد است در مآخذ پس از اوستا فراموش شده ولي نام گرشاسب كه مرد جنگ و پهلواني است چندين بار در اوستا آمده و معروفترين شخص اين خاندان است. او داراي سه صفت است. يكي «گيسوار» ديگري «گرزور» و سومي «نرمنو» يا نرمنش كه در فارسي امروز تبديل به نريمان شده و احتمال دارد كه نريمان نيز نام شخص خاصي نبوده و تنها يك لقب باشد. در اوستا كشته شدن اژدهاي سروور يا شاخدار به دست گرشاسب داستان بسيار مفصلي دارد. اين اژدها زرد رنگ و زهردار بود و آدميان و اسبها را مي كشت و مي خورد و گرشاسب توانست او را از پاي درآورد. در شاهنامه كشتن يك چنين اژدهايي را سام پدر زال به خود نسبت مي دهد و در نامه اي براي منوچهر آن را مي نويسد. از پهلوانيها و قهرمانيهاي گرشاسب در اوستا بسيار سخن رفته و گفته مي شود كه وقتي فر از جمشيد دور شد گرشاسب نريمان آن را گرفت ولي خود در آخر كار در كابلستان فريفته پريي شد كه او را اهريمن آفريده بود. به اين دليل مورد غضب واقع شد. دنباله داستان گرشاسب را كه در اوستا از جاويدانان و نامردمي هاست در روايات پهلوي چنين مي خوانيم: «چون گرشاسب به آيين مزدا بي اعتنا شده بود پنهاك پهلوان توراني تيري بر او زد كه او را نكشت ولي خوابي بر او عارض شد كه تا آخر زمان همچنان در دره اي در كابل بر زمين افتاده باقي خواهد بود و از جسد او فر نگهباني خواهد كرد ولي چون آخر زمان فرا رسد و ضحاك در البرز زنجيرهاي خود را پاره كند و بخواهد جهان را ويران سازد، گرشاسب از اين خواب بيدار مي شود و او را هلاك خواهد كرد و عدل و داد را به جهان باز خواهد گرداند»
|
|
|
نام زال و رستم در اوستا نيست و اين امر موجب ارائه نظريه هاي گوناگوني
شده است نظير آنكه راوت تخم (رستم) كه به معني «دارنده بالاي زورمند» است
يكي از عناوين گرشاسب است يا اينكه چون رستم بدين زرتشت بي اعتنا بوده
موبدان نام او را در اوستا نياورده اند يا اينكه ممكن است اين داستان غير
ايراني و متعلق به سكاهايي باشد كه پس از نوشته شدن اوستا در سرزمين سيستان
ساكن شده اند كه البته براي رد هر يك از اين نظريات دلايلي نيز وجود دارد. و فريدون به وسيله همان فرستاده و تور پيام مي دهد كه خود را براي جنگ با منوچهر آماده كنند. بيايد كنون چون هژبر ژيان بكين پدر تنگ بسته ميان ابا نامداران لشكر به هم چو سام نريمان و گرشاسب جم و گرشاسب در جنگي كه اتفاق افتاد يكي از پهلوانان بود. بايد توجه داشت كه اين گرشاسب به غير از گرشاسبي است كه پس از مرگ زو يا زاب 9 سال پادشاهي كرد.
|
|
شاهنامه از افراد اين خانواده قبل از گرشاسب چيزي نمي گويد و اگر
نسبنامه اي در انتهاي بعضي از شاهنامه ها تحت عنوان ملحقات وجود داشته باشد
بازمانده همان گرشاسبنامه است. سام به هنگام بر تخت نشستن منوچهر به او مي
گويد:
نياكان من پهلوانان بدند
پناه بزرگان و شاهان بدند
ز گرشاسب تا نيرم نامدار
سپهدار بودند و خنجر گذار
مرا پهلواني نياي تو داد
دلم را خرد مهر و راي تو داد
پس چنين بر مي آيد كه سام در زمان فريدون پهلوان بوده و نياكان او نيز پهلوانان شاهان قبل از فريدون بوده اند.
در شاهنامه بي درنگ پس از اين مطلب داستان سام و زاده شدن فرزند سفيد
موي او آمده كه سام او را به دليل سفيدي مويش زال يا زر (هر دو به معني
پير) مي ناميد و چون از داشتن چنين فرزندي ننگ داشت او را در كوه گذاشت.
اگر ميان نسب افراد خاندان رستم در شاهنامه و گرشاسبنامه اختلافي موجود
باشد در آن است كه در شاهنامه، سام گاهي پسر نريمان است و گاهي برادر او.
اما دنباله داستان زال كه تقريباً در همه روايات به طور يكسان آمده چنين
است:
سيمرغ آن كودك شيرخواره را در كوه مي يابد و او را نزد فرزندان
خود مي برد و با آنها بزرگ مي كند. پس از چندي سام در خواب مي بيند كه
فرزندش در كوه البرز است، پس پشيمان از كرده خويش بسراغ فرزند مي رود.
سيمرغ نيز فرزند او را به وي پس مي دهد ولي نامش را به جهت آنكه پدرش او را
به مكر در كوه گذاشته بود دستان مي گذارد و دستان يعني مكر و حيله. اين
نام رايج زال در متون پهلوي است.
باري سام دستان را نزد خود باز مي گرداند و پادشاهي سيستان را به او مي دهد.
زال دلباخته رودابه دختر سهراب كابلي مي شود كه از نسل ضحاك است و به
همين دليل سام و منوچهر با وصلت آنها مخالفت مي كنند تا بالاخره زماني كه
موبدان پيشگويي مي كنند كه از آندو فرزندي متولد مي شود كه پهلوان است و
دشمنان ايران را از بين مي برد، ازدواج آن دو سر مي گيرد.
داستان
زال به اين صورت در متون پهلوي نيست و از او تنها به عنوان پدر رستم نام
برده مي شود. ولي بنا به روايت فردوسي زال از عهد منوچهر تا زمان بهمن يعني
بيش از هزار سال زندگي كرده. همه چيز رستم حتي تولد او نيز خارق العاده
است. طفل آن چنان بزرگ است كه تولد او ناممكن مي شود به طوري كه ناچار مي
شوند به دستور سيمرغ پهلوي رودابه را بشكافند و رستم را چون طفل يكساله بود
بيرون بكشند؛ اين اولين عمل سزارين در تاريخ است. زماني كه رودابه بهبود
مي يابد و طفل را نزد او مي برند:
بخنديد از آن بچه سرو سهي
بديد اندرو فر شاهنشهي
بگفتا به رستم غم آمد بسر
نهادند رستمش نام پسر
البته معني اصلي رستم اين نيست بلكه رئوت ستخم شكل اوليه آن است كه
جزء اول از ريشه رئود به معني رستن و روييدن و جزء دوم ستخم به معني زورمند
است (روي هم يعني دارنده بالاي زورمند)
رستم از كودكي نيروي خارق
العاده اي داشت. طفل بود كه پيل سپيد را كشت و دژ سپند را گرفت و در
نوجواني تنهايي به البرز كوه رفت و قباد را همراه خود آورد. از معروفترين
كارهاي او گذشتن از هفت خان و از معروفترين جنگهاي او يكي جنگ با پسرش
سهراب و كشتن اوست و ديگري جنگ با اسفنديار است كه باز به كشته شدن
اسفنديار انجاميد. اين دو داستان از قطعات بسيار زيبا و غم انگيز شاهنامه
اند.
ديگر افراد خاندان رستم به نقل از شاهنامه و ديگر روايات چنين
هستند: زال سه پسر داشت: رستم، شغاد و زواره كه رستم و شغاد را مي شناسيم و
زواره نيز از پهلوانان نامي است كه مكرراً در شاهنامه از او ياد شده. رستم
سه پسر و دو دختر داشت. پسران او سهراب، فرامرز، جهانگير و دخترانش گشسب
بانو و زربانو نام داشتند. از پسران او سهراب به دست رستم كشته شد و فرامرز
را زماني كه بهمن به سيستان تاخته بود به دار زدند و جهانگير را هم ديوي
از بالاي كوه پرتاب كرد و كشت.
از دختران او يكي گشسب بانو بود كه
پهلواني چالاك به شمار مي رفت و رستم كسي جز گيو را شايسته همسري با او
ندانست؛ فرزند آنها بيژن بود. دختر ديگرش زربانو نيز مبارز و سواري دلير
بود. مادر اين دو دختر خاله كيقباد، به همسري رستم در آمده بود.
در
بعضي روايات نام نوادگان رستم و سر گذشت هر يك از آنها نيز با دقت و جزئيات
شرح داده شده. از سهراب پسري به نام برزو و از او پسري به نام شهريار به
وجود آمد. از فرامرز فرزندي به نام آذربرزين و از گشسب بانو بيژن متولد شد.
از زواره نيز دو پسر به نامهاي فرهاد و تخار به وجود آمدند كه هر دو نامي
هستند. در شاهنامه هر آنچه متعلق به رستم باشد حالت برتر و خارق العاده
پيدا مي كند. مثلاً اسب او رخش كه:
پي مورچه بر پلاس سياه
شب تيره ديدي دو فرسنگ راه
نيروي پيل و به بالا هيون
به زهره چو شير و كه بيستون
رخش تنها اسبي است كه قادر است وزن رستم را تحمل كند و گذشته از
نيروي خارق العاده از نظر هوش و فهم نيز برتر از همه اسبان و حتي مانند
انسان است. حرفهاي رستم را مي فهمد و به آن عمل مي كند و مي تواند با شير و
اژدها بجنگد. رستم و رخش كه سراسر زندگي را با هم همراه بوده اند به هنگام
مرگ نيز سرنوشتشان به هم گره مي خورد و هر دو با هم در چاهي كه برادر رستم
كنده بود سرنگون مي شوند و جان مي سپارند.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
این منظومه شش هزار و چند صد بیتی دارای بسیاری قطعات است که بی هیچ شبهه از آثار جاویدان زبان پارسی است و همانهاست که موجب شده است گروهی انبوه از شاعران به تقلیــد از آن روی آورند، گو این که هیچ یک از آنان، جز یکی دو تن، حتی به حریم نظامی نیز نزدیک نشده اند و کار آن یکی دو تن نیز در برابر شهرت و عظمت اثر نظامی رنگ باخته است.
داستان کامل خسرو و شیرین نظامی به نثر
هرمز پادشاه ایران، صاحب پسری میشود و نام او را پرویز مینهد. پرویز در جوانی علی رغم دادگستری پدرمرتکب تجاوز به حقوق مردم میشود. او که با یاران خود برای تفرج به خارج از شهر رفته، شب هنگام در خانه ی یک روستایی بساط عیش و نوش برپا میکند و بانگ ساز و آوازشان در فضای ده طنین انداز میگردد. حتی غلام و اسب او نیز از این تعدی بی نصیب نمیمانند.
هنگامی که هرمز از این ماجرا آگاه میشود، بدون در نظر گرفتن رابطهی پدر – فرزندی عدالت را اجرا میکند: اسب خسرو را میکشد؛ غلام او را به صاحب باغی که داراییاش تجاوز شده بود، میبخشد و تخت خسرو نیز از آن صاحب خانهی روستایی میشود. خسرو نیز با شفاعت پیران از سوی پدر، بخشیده میشود. پس از این ماجرا، خسرو، انوشیروان- نیای خود را- در خواب میبیند. انوشیروان به او مژده میدهد که چون در ازای اجرای عدالت از سوی پدر، خشمگین نشده و به منزلهی عذرخواهی نزد هرمز رفته، به جای آنچه از دست داده، موهبتهایی به دست خواهد آوردکه بسیار ارزشمندتر میباشند: دلارامی زیبا، اسبی شبدیز نام، تختی با شکوه و نوازنده ای به نام باربد.
مدتی از این جریان میگذرد تا اینکه ندیم خاص او – شاپور- به دنبال وصف شکوه و جمال ملکهای که بر سرزمین ارّان حکومت میکند، سخن را به برادرزادهی او، شیرین، میکشاند. سپس شروع به توصیف زیباییهای بی حد او مینماید، آنچنان که دل هر شنوندهای را اسیر این تصویر خیالی میکرد. حتی اسب این زیبارو نیز یگانه و بی همتاست. سخنان شاپور، پرندهی عشق را در درون خسرو به تکاپو وامیدارد و خواهان این پری سیما میشود و شاپور را در طلب شیرین به ارّان میفرستد. هنگامی که شاپور به زادگاه شیرین میرسد، در دیری اقامت میکند و به واسطهی ساکنان آن دیر از آمدن شیرین و یارانش به دامنهی کوهی در همان نزدیکی آگاه میشود. پس تصویری از خسرو میکشد و آن را بر درختی در آن حوالی میزند. شیرین را در حین عیش و نوش میبیند و دستور میدهد تا آن نقش را برای او بیاورند. شیرین آنچنان مجذوب این نقاشی میشود که خدمتکارانش از ترس گرفتار شدن او، آن تصویر را از بین میبرند و نابودی آن را به دیوان نسبت میدهند و به بهانه ی اینکه آن بیشه، سرزمین پریان است، از آنجا رخت برمیبندند و به مکانی دیگر میروند اما در آنجا نیز شیرین دوباره تصویر خسرو را که شاپور نقاشی کرده بود، میبیند و از خود بیخود میشود. وقتی دستور آوردن آن تصویر را میدهد، یارانش آن را پنهان کرده و باز هم پریان را در این کار دخیل میدانند و رخت سفر میبندند. در اقامتگاه جدید، باز هم تصویر خسرو، شیرین را مجذوب خود میکند و این بار شیرین شخصاً به سوی نقش رفته و آن را برمیدارد و چنان شیفتهی خسرو میشود که برای به دست آوردن ردّ و نشانی از او، از هر رهگذری سراغ او را میگیرد؛ اما هیچ نمییابد. در این هنگام شاپور که در کسوت مغان رفته از آنجا میگذرد. شیرین او را میخواند تا مگر نشانی از نام و جایگاه آن تصویر به او بگوید. شاپور هم در خلوتی که با شیرین داشت پرده از این راز برمیگشاید و نام و نشان خسرو و داستان دلدادگی او به شیرین را بیان میکند و همان گونه که با سخن افسونگر خود، خسرو را در دام عشق شیرین گرفتار کرده، مرغ دل شیرین را هم به سوی خسرو به پرواز درمیآورد. شیرین که در اندیشه ی رفتن به مدائن است، انگشتری را به عنوان نشان از شاپور میگیرد تا بدان وسیله به حرمسرای خسرو راه یابد. شیرین که دیگر در عشق روی دلدادهی نادیده گرفتار شده بود، سحرگاهان بر شبدیز مینشیند و به سوی مدائن میتازد.
از سوی دیگر خسرو که مورد خشم پدر قرار گرفته به نصیحت بزرگ امید، قصد ترک مدائن میکند. قبل از سفر به اهل حرمسرای خود سفارش میکند که اگر شیرین به مدائن آمد، در حق او نهایت خدمت و مهمان نوازی را رعایت کنند و خود با جمعی از غلامانش راه ارّان را در پیش میگیرد.
در بین راه که شیرین خسته از رنج سفر در چشمهای تن خود را میشوید، متوجه حضور خسرو میشود. هر دو که با یک نگاه به یکدیگر دل میبندند، به امید رسیدن به یاری زیباتر، از این عشق چشم میپوشند. خسرو به امید شاهزادهای که در ارّان در انتظار اوست و شیرین به یاد صاحب تصویری که در کاخ خود روزگار را با عشق او میگذراند.
شیرین پس از طی مسافت طولانی به مدائن رسید؛ اما اثری از خسرو نبود. کنیزان، او را در کاخ جای داده و آنچنان که خسرو سفارش کرده بود در پذیرایی از او میکوشیدند. شیرین که از رفتن خسرو به اران آگاه شد، بسیار حسرت خورد. رقیبان به واسطهی حسادتی که نسبت به شیرین داشتند، او را در کوهستانی بد آب و هوا مسکن دادند و شیرین در این مدت تنها با غم عشق خسرو زندگی میکرد. از سوی دیگر تقدیر نیز خسرو را در کاخی مقیم کرده بود که روزگاری شیرین در آن میخرامید و صدای دل انگیزش در فضای آن میپیچید. اما دیگر نه از صدای گامهای شیرین خبری بود و نه از نوای سحرانگیزش. شاپور خسرو را از رفتن شیرین به مدائن آگاه میکند و از شاه دستور میگیرد که به مدائن رفته و شیرین را با خود نزد خسرو بیاورد. شاپور این بار نیز به فرمان خسرو گردن مینهد و شیرین را در حالی که در آن کوهستان بد آب و هوا به سر میبرد، نزد خسرو به اران آورد. هنوز شیرین به درگاه نرسیده که خبر مرگ هرمز کام او را تلخ میکند. به دنبال شنیدن این خبر، شاه جوان عزم مدائن میکند تا به جای پدر بر تخت سلطنت تکیه زند. دگر باره شیرین قدم در قصر مینهد به امید اینکه روی دلدادهی خود را ببیند؛ اما باز هم ناامید میشود.
در حالی که خسرو در ایران به پادشاهی رسیده بود، بهرام چوبین علیه او قیام میکند و با تهمت پدرکشی، بزرگان قوم را نیز بر ضد خسرو تحریک مینماید. خسرو نیز که همه چیز را از دست رفته مییابد، جان خود را برداشته و به سوی موقان میگریزد. در میان همین گریزها و نابسامانیها، روزی که با یاران خود به شکار رفته بود، ناگهان چشمش بر شیرین افتاد که او نیز به قصد شکار از کاخ بیرون آمده بود. دو دلداده پس از مدتها دوری، سرانجام یکدیگر را دیدند در حالی که خسرو تاج و تخت شاهی را از دست داده بود. خسرو به دعوت شیرین قدم در کاخ مهین بانو گزارد. مهین بانو که از عشق این دو و سرگذشت شیرین با خوبرویان حرمسرایش آگاهی داشت، از شیرین خواست که تنها در مقابل عهد و کابین خود را در اختیار خسرو نهد و هرگز با او در خلوت سخن نگوید. شیرین نیز بر انجام این خواسته سوگند خورد.
خسرو و شیرین بارها در بزم و شکار در کنار هم بودند؛ اما خسرو هیچ گاه نتوانست به کام خود برسد. سرانجام پس از اظهار نیازهای بسیار از سوی خسرو و ناز از سوی شیرین،خسرو دل از معشوقهی خود برداشت و عزم روم کرد. در آنجا مریم، دختر پادشاه روم را به همسری برگزید و بعد از مدتی نیز با سپاهی از رومیان به ایران لشکر کشید و تاج و تخت سلطنت را بازپس گرفت. اما در عین داشتن همهی نعمتهای دنیایی، از دوری شیرین در غم و اندوه بود. شیرین نیز در فراق روی معشوق در تب و تاب و بیقراری بود.
مهین بانو در بستر مرگ، برادرزاده ی خود را به صبر و شکیبایی وصیت میکند. تجربه به او نشان داده که غم و شادی در جهان ناپایدار است و به هیچ یک نباید دل بست؟؟؟
پس از مرگ مهین بانو، شیرین بر تخت سلطنت نشست و عدل و داد را در سراسر ملک خود پراکند. اما همچنان از دوری خسرو، ناآرام بود. پادشاهی را به یکی از بزرگان درگاهش سپرد و به سوی مدائن رهسپار شد.
در همان هنگام که روزگار نیک بختی خسرو در اوج بود، خبر مرگ بهرام چوبین را شنید. سه روز به رسم سوگواری، دست از طرب و نشاط برداشت و در روز چهارم به مجلس بزم نشست و به امید اینکه نواهای باربد، درد دوری شیرین را در وجودش درمان کند، او را طلب کرد. باربد نیز سی لحن خوش آواز را از میان لحنهای خود انتخاب کرد و نواخت. خسرو نیز در ازای هر نوا، بخششی شاهانه نسبت به باربد روا داشت.
آن شب پس از آن که خسرو به شبستان رفت، عشق شیرین در دلش تازه شده بود. با خواهش و التماس از مریم خواست تا شیرین را به حرمسرای خود آورد؛ اما با پاسخی درشت از سوی مریم مواجه شد. خسرو که دیگر نمیتوانست عشق سرکش خود را مهار کند، شاپور را به طلب شیرین فرستاد. اما شیرین با تندی شاپور را از درگاه خود به سوی خسرو روانه کرد.
شیرین این بار نیز در همان کوهستان رخت اقامت افکند و غذایی جز شیر نمیخورد. از آنجا که آوردن شیر از چراگاهی دور، کار بسیار مشکلی بود، شاپور برای رفع این مشکل، فرهاد را به شیرین معرفی کرد.
در روز ملاقات شیرین و فرهاد، فرهاد دل در گرو شیرین میبازد. این اولین دیدار آنچنان او را مدهوش میکند که ادراک از او رخت بر میبندد و دستورات شیرین را نمیفهمد. هنگامی که از نزد او بیرون میآید، سخنان شیرین را از خدمتکارانش میپرسد و متوجه میشود باید جویی از سنگ، از چراگاه تا محل اقامت شیرین بنا کند. فرهاد آنچنان با عشق و علاقه تیشه بر کوه میزد که در مدت یک ماه، جویی در دل سنگ خارا ایجاد کرد و در انتهای آن حوضی ساخت. شیرین به عنوان دستمزد، گوشواره ی خود را به فرهاد داد اما فرهاد با احترام فراوان گوشواره را نثار خود شیرین کرد و روی به صحرا نهاد این عشق روزگار فرهاد را آنچنان پر تب و تاب و بیقرار ساخت که داستان آن بر سر زبانها افتاد و خسرو نیز از این دلدادگی آگاه شد. فرهاد را به نزد خود خواند و در مناظره ای که با او داشت، فهمید توان برابری با عشق او را نسبت به شیرین ندارد. پس تصمیم گرفت به گونه ای دیگر او را از سر راه خود بردارد. خسرو، فرهاد را به کندن کوهی از سنگ میفرستد و قول میدهد اگر این کار را انجام دهد، شیرین و عشق او را فراموش کند.
فرهاد نیز بی درنگ به پای آن کوه میرود. نخست بر آن نقش شیرین و شاه و شبدیز را حک کرد و سپس به کندن کوه با یاد دلارام خود پرداخت. آنچنان که حدیث کوه کندن او در جهان آوازه یافت. روزی شیرین سوار بر اسب به دیدار فرهاد رفت و جامی شیر برای او برد. در بازگشت اسبش در میان کوه فرو ماند و بیم سقوط بود. اما فرهاد اسب و سوار آن را بر گردن نهاد و به قصر برد. خبر رفتن شیرین نزد فرهاد و تأثیر این دیدار در قدرت او برای کندن سنگ خارا به گوش خسرو میرسد. او که دیگر شیرین را، از دست رفته میبیند، به دنبال چاره است. به راهنمایی پیران خردمند قاصدی نزد فرهاد میفرستد تا خبر مرگ شیرین را به او بدهند مگر در کاری که در پیش گرفته سست شود. هنگامی که پیک خسرو، خبر مرگ شیرین را به فرهاد میرساند، او تیشه را بر زمین میزند و خود نیز بر خاک میافتد. شیرین از مرگ او، داغدار میشود و دستور میدهد تا بر مزار او گنبدی بسازند. خسرو نامهی تعزیتی طنزگونه برای شیرین میفرستد و او را به ترک غم و اندوه میخواند. پس از گذشت ایامی از این واقعه، مریم نیز میمیرد و شیرین در جواب نامهی خسرو، نامه ای به او مینویسد و به یادش میآورد که از دست دادن زیبارویی برای او اهمیتی ندارد زیرا هر گاه بخواهد، نازنینان بسیاری در خدمتگزاری او حاضرند. خسرو پس از خواندن نامه به فراست در مییابد که جواب آنچنان سخنانی، این نامه است. بعد از آن برای به دست آوردن شیرین تلاشهای بسیاری نمود اما همچنان بینتیجه بود و شیرین مانند رؤیایی، دور از دسترس. خسرو که از جانب شیرین، ناامید شده بود به دنبال زنی شکرنام که توصیف زیباییاش را شنیده بود به اصفهان رفت. اما حتی وصال شکر نیز نتوانست آتش عشق شیرین را در وجود او خاموش کند. خسرو که میدانست شاپور تنها مونس شبهای تنهایی شیرین بود، او را به درگاه احضار کرد تا مگر شیرین برای فرار از تنهایی به خسرو پناه آورد. شیرین نیز در این تنهاییها روزگار را با گریه و زاری و گله و شکایت به سر برد. روزی خسرو به بهانهی شکار به حوالی قصر شیرین رفت. شیرین که از آمدن خسرو آگاه شده بود، کنیزی را به استقبال خسرو فرستاد و او را در بیرون قصر، منزل داد. سپس خود به نزد شاه رفت. شاه نیز که از نحوهی پذیرایی میزبان ناراضی بود، با وی به عتاب سخن گفت و شکایتها نمود و اظهار نیازها کرد اما شیرین همچنان خود را از او دور نگه میدارد و تأکید میکند تنها مطابق رسم و آیین خسرو میتواند به عشق او دست یابد. پس از گفتگویی طولانی و بینتیجه، خسرو مأیوس و سرخورده از قصر شیرین باز میگردد. با رفتن خسرو، تنهایی بار دیگر همنشین شیرین میشود و او را دلتنگ میکند. پس به سوی محل اقامت خسرو رهسپار میشود و به کمک شاپور، دور از چشم شاه، در جایگاهی پنهان میشود. سحرگاهان، خسرو مجلس بزمی ترتیب میدهد. شیرین نیز در گوشهای از مجلس پنهان میشود. در این بزم نیک از زبان شیرین غزل میگوید و باربد از زبان خسرو. پس از چندی غزل گفتن، شیرین صبر از کف میدهد و از خیمهی خود بیرون میآید. خسرو که معشوق را در کنار خود مییابد به خواست شیرین گردن مینهد و بزرگانی را به خواستگاری او میفرستد و او را با تجملاتی شاهانه به دربار خود میآورد. خسرو پس از کام یافتن از شیرین، حکومت ارمن را به شاپور میبخشد. خسرو نصیحت شیرین را مبنی بر برقراری عدالت و دانش آموزی با گوش جان میشنود و عمل میکند. در راه آموختن علم، مناظره ای طولانی میان او و بزرگ امید روی میدهد و در آن سؤالاتی دربارهی چگونگی افلاک و مبدأ و معاد و بسیاری مسائل دیگر میپرسد. پس از چندی، با وجود آنکه خسرو از بد ذاتی پسرش شیرویه آگاه است، به سفارش بزرگ امید، او را بر تخت مینشاند و خود رخت اقامت در آتشخانه میافکند. شیرویه با به دست گرفتن قدرت، پدر را محبوس کرد و تنها شیرین اجازهی رفت و آمد نزد او را داشت اما وجود شیرین حتی در بند نیز برای خسرو دلپذیر و جان بخش بود. یک شب که خسرو در کنار شیرین آرمیده بود، فرد ناشناسی به بالین او آمد و با دشنهای جگرگاهش را درید. حتی در کشاکش مرگ نیز راضی نشد موجب آزار شیرین شود و بی صدا جان داد. شیرین به واسطهی خون آلود بودن بستر از خواب ناز بیدار شد و معشوقش را بیجان یافت و ناله سر داد. در میانهی ناله و زاری شیرین بر مرگ همسر، شیرویه برای او پیغام خواستگاری فرستاد. شیرین نیز دم فرو بست و سخن نگفت. صبحگاهان، که خسرو را به دخمه بردند، شیرین نیز با عظمتی شاهانه قدم در دخمه نهاد و در تنهاییاش با او دشنه ای بر تن خود زد و در کنار خسرو جان داد. بزرگان کشور نیز که این حال را دیدند، خسرو و شیرین را در آن دخمه دفن کردند.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
در بارگاه شاه سمنگان رستم با تهمینه روبرومی شود و عاشق او می شود و او را توسط موبدی از شاه سمنگان خواستگاری می کند. فردای آن روز رستم مهره ای را به عنوان یادگاری به تهمینه می دهد و می گوید چنانچه فرزندشان دختر بود این مهره را به گیسوی او ببندد و چنانچه پسر بود به بازو او؛ پس از آن رستم روانه ایران می شود و این راز را با کسی در میان نمی گذارد.
پس از چندی که سهراب، جوانی تنومند نسبت به همسالان خود شده است، نشان پدر خود را از مادر می پرسد. مادر حقیقت را به او می گوید و مهره نشان پدر را بر بازو او می بندد و به او هشدار می دهد که افراسیاب دشمن رستم از این راز نباید آگاه گردد. سهراب که آوازه پدر خود را می شنود، تصمیم می گیرد که ابتدا به ایران حمله کند و پدرش را به جای کاووس شاه برتخت بنشاند و پس از آن به توران برود و افراسیاب را سرنگون سازد.
افراسیاب با حیله با عنوان کمک به سهراب لشکری را به سرداری هومان و بارمان به یاری او می فرستد و به آنان سفارش می کند که نگذارند سهراب، رستم را بشناسد. سهراب به ایران حمله ور می شود و کاووس شاه، رستم را به یاری می طلبد، رستم و سهراب باهم روبرو می شوند. سهراب از ظاهر او حدس می زند که شاید او رستم باشد ولی رستم نام و نسب خود را از او پنهان می کند. در نبرد اول سهراب بر رستم چیره می شود و می خواهد که او را از پای در آورد ولی رستم با نیرنگ به او می گوید که رسم آنان این است که در دومین نبرد پیروز، حریف را از پای درمی آورند.
ولی در نبرد بعدی که رستم پیروز آن است به سهراب رحم نمی کند و همین که او را از پای در می آورد، مهره نشان خود را در بازوی او می بیند. سهراب اینک به نوشداروی که نزد کاوس شاه است می تواند زنده بماند ولی او از روی کینه از دادن آن خودداری می کند. پس از آنکه او را راضی می کنند که نوشدارو را بدهد، سهراب دیگر دار فانی را وداع گفته است.
غمنامه رستم و سهراب اتفاق می افتد چون رستم باید یگانه باشد و قدرتمدارن تاب دونمونه مانند رستم را ندارند، چه کاووس شاه ایران که رستم به او خدمات بسیار کرده است ( هم اوست که از رساندن نوشدارو برای التیام زخم سهراب امتناع می کند) و چه شاه توران که از رستم لطمه خورده است. سهراب که از پشت رستم است، ویژگی های او را دارد، حتی اسبی که می تواند به اوسواری دهد، اسبی است که ازپشت رخش( اسب رستم) به دنیا آمده است. بنابراین تزویر و زور قدرتمداران به همراه خامی وبلند پروازی سهراب و غرور رستم که نام خودرا برای فرزند فاش نمی کند، به فاجعه دامن می زند که به پایان غم انگیز خود برسد.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
در شهر شامس كه همنام جزيره بود دختر جوان و زيبا و دلارام به نام ياني زندگي مي كرد.
فلقراط
چون روزي روي اين دختر را ديد به يك نگاه دلباخته او شد، و وي را از پدرش
خواستگاري كرد. چون خبر ازدواج اين دو بگوش مردمان اين جزيره و جزيره هاي
دور و نزديك شامس رسيد مردمان با سر و بر آراسته و تا يك هفته از بانگ و
نواي چنگ و رباب مردمان را خواب و آرام نبود. چون ياني به قصر حاكم درآمد، و
آن دستگاه آراسته و آن بزرگي و حشمت را ديد در گرو محبت همسر خود نهاد و
جز او به هيچ چيز نمي انديشيد.
حاكم شبي به خواب ديد كه درخت زيتوني بسيار شاخ ميان سرايش روييد و به
بار نشست آن گاه به حركت درآمد، به همه جزاير اطراف رفت. و از آن پس جاي
خود بازگشت، خوابگزاران گفتند شاه را فرزندي مي آيد كه كارهاي بزرگ كند.
چنين
روي نمود كه پس ار مدتي ياني دختري به دنيا آورد كه چون يك ماه از تولد
او گذشت به چشم بينندگان كودكي يكساله مي نمود. در هفت ماهگي به راه رفتن
افتاد، و در ده ماهگي زبانش به سخن گفتن باز شد. چون دو ساله شد دانشها
فراگرفت و در هفت سالگي اختري دانا و تمام عيار گرديد. چنان زودآموز بود كه
هر چه آموزگار بدو مي خواند در دم فرا مي گرفت. در ده سالگي در چوگان بازي
و تيراندازي سرآمد همگان شد.
بسي برنيامد كه به عقل و تدبير و راي از همه شاهزادگان و نام آوران درگذشت، و چندان دانش اندوخت كه از آموختن علم بيشتر بي نياز شد.
فلقراط
عذرا را در پرده نگه نمي داشت و اگر دشمني به كشور او روي مي نهاد دخترش
را فرمانده سپاه مي كرد و به ميدان جنگ مي فرستاد. باري، عذرا در نظر پدرش
گرامي تر از چشم و جانش بود. او افزون بر اين هنرها چنان زيبا روي طناز و
دلارام بود كه هر زمان از كوي و بازار مي گذشت چشم همه رهگذران به سوي او
بود و همه انگشت حيرت و حسرت به دندان مي گزيدند. چنان روي نمود كه مادر
وامق كه نوجواني با هنر و هوشمند بود مرد و پدرش ملذيطس زني ديگر گرفت كه
نامش معشقرليه بود. اين زن ديو خويي بد آرام و بد سرشت و بد كنش بود و جز
به فسادانگيزي و غوغاگري هيچ كام نداشت و اين زن سنگدل و خيره روي و
كارآشوب بود، پيوسته به نظر تحقير و كينه وري به وامق مي نگريست و چندان
نزد پدرش از وي بد گويي مي كرد كه سرانجام ملذيطس مهر از او بريد و جوان
چون خود چنين خوارمايه و بي قدر ديد در انديشه سفر افتاد.
از بد حوادث پروا نكرد و به خود گفت: وامق چندگاهي درنگ كرد تا همسفري
موافق و سازگار پيدا كند، و چون فهميد كه نامادريش قصد كرده كه او را به
زهر بكشد در عزم خود مصمم تر شد. او را دوستي بود هوشمند و سخنور به نام
طوفان جهانديده و كارديده بسي
پسنديده اندر دل هر كسي روزي او را ديدار و از قصد خود آگاه كرد و به وي چنين گفت: كاي پرهنر يار من
تو
آگاهي از گشت پرگار من و نيز مي داني كه زن پدرم چگونه كمر به قتل من بسته
است و چون به هيچ روي نمي دانم دلم را به ماندن نزد پدرم و مادرم رضا و
آرام كنم مي خواهم به سفر بروم. طوفان در جوابش گفت: دوست خوبم تو بيش از
آنچه مقتضاي سن توست هوشمند و خردوري، اما چون بخت از كسي برگردد چاره گري
نمي توان كرد. رأي من اين است كه بايد پيش فلقراط پادشاه شامس بروي، تو و
او از يك گوهر و دودمانيد او ترا به خوشرويي و مهرباني مي پذيرد. در آن جا
به شادكامي و آسايش و خرمي زندگي خواهي كرد . من همسفرت مي شوم تا شريك رنج
و راحتت باشم. پس از سپري شدن دو روز پس از سپردن دريا بي هيچ رنج به شامس
رسيدند. از كشتي پياده شدند و به شهر درآمدند.
به هنگامي كه وامق از
كنار بت شهر مي گذشت عذرا را كه از بتكده بيرون مي آمد ديد. چنان در نظرش
زيبا و دلستان آمد كه نمي توانست از او نظر برگيرد. عذرا نيز برابر خود
جواني ديد آراسته و خوش منظر. بي اختيار بر جاي ايستاد دمي چند به روي و
موي و بالايش نگريست و بدان نگاه!
عذرا به اشاره دست مادرش را كه در آن نزديك ايستاده بود نزد خود خواند.
او نيز از آن همه زيبايي و دلاويزي در شگفت شد و گفت من حديث ترا به حضرت
شاه مي گويم تا چه فرمايد. از روي ديگر عذار چنان به ديدن روي دلفروز وامق
مايل شده بود كه دقيقه اي چند درنگ كرد و همراه مادرش نرفت تا رنگ زرد و
آشفتگيش افشاگر راز دلباختگيش نباشد.
وامق نيز به كار خويش درماند و به خود گفت: دريغ كه بخت بد مرا به حال خويش رها
نمي كند.
چون
طوفان آشفتگي و پريشان دلي و اشكباري دوست همسفرش را ديد دانست چه سودا در
سرش افتاده. پندش داد و گفت وفا دارم دم اژدها را پذيره مشو، انديشه باطل
را از سرت به در كن و به راه ناصواب پاي منه. و چون ديد پندش در او در نمي
گيرد پيش بت رفت و به زاري گفت: از روي ديگر چون عذرا به خانه بازگشت بر
اين اميد بود كه مادرش شاه را از حال وامق آگاه كنداما چون ياني وعده اش را
فراموش كرده بود عذرا به لطايف الحيل وي را بر سر پيمان آورد. مادر عذرا
نزد همسرش رفت. از وامق و آراستگي و شايستگي او تعريف بسيار كرد . شاه به
ديدن او مايل شد و به سپسالار بارش فرمان داد باره اي نزديك بتكده ببرد وي
را بجويد بر اسب بنشاند و بياورد و سالار بار چنان كرد كه شاه فرموده بود، و
چون وامق را ديد بر او تعظيم كرد، و گفت اي جوان خوب چهر، شاه تر احضار
فرموده با من بيا تا به بارگاه او برويم. وامق فرمان برد و چون به در كاخ
رسيد فلقراط به پيشبازش رفت به گرمي و مهرباني وي را پذيره شد و نواخت و در
پر پايه ترين جا نشاند .
در اين هنگام ياني در حالي كه دست عذرا را در دست گرفته بود وارد مجلس
شد، و همين كه وامق عذرا را به آن آراستگي و جلوه ديد چنان ماهي كه از آب
به خاك افتاده باشد دلش تپيد.
فلقراط را نديمي بود خردمند و دانشمند و
نامش مجينوس بود. از نظر بازيها و نگاههاي دزدانه وامق و عذرا به يكدگر،
دانست كه آن دو به هم دل باخته اند.
عذرا چون به جان و دل شيفته و
فريفته وامق شد خواست اندازه دانش و سخنوري وي را دريابد و مجينوس را وادار
كرد كه او را بيازمايد. آن مرد دانا و هوشيوار در حضر شاه و همسرش و گروهي
از بزرگان در زمينه هاي گوناگون پرسشهايي از وامق كرد، و چون جوابهاي
سنجيده شنيد همه از دانش بسيار و حاضر جوابيش در عجب ماندند آن روز و
روزهاي ديگر براي وامق و طوفان طعامهاي نيكو و شايسته آماده كردند. روز
ديگر چوگان بازي به بازي درآمدند و وامق چنان هنرنمايي كرد كه بينندگان به
حيرت درافتادند اما چند روز بعد كه شاه خواست عذرا را كه چون مردان جنگ
آزموده بود با وامق مقابل كند وامق فرمان نبرد. پوزشگري را سر بر پاي
پادشاه گذاشت و گفت: مرا شرم مي آيد كه با فرزند تو مبارزه كنم چه اگر بادي
بر او وزد و تار مويش را بجنباند چنان بر باد مي آشوبم كه آن را از جنبش
باز دارم. اما اگر پادشاه بر اين راي است كه زور و بازوي مرا بيازمايد
از روي ديگر فلقراط رامشگري داشت به نام رنقدوس. او جهانديده و هنرور، و در ايران و روم و هندوستان معروف بود. براي شاه بربط و ديگر وسايل موسيقي مي ساخت و سرود مي سرود. روزي در حضور شاه و وامق و عذرا و بزرگان دربار سرودي خواند كه در دل وامق چنان اثر كرد كه به جايگاه خاص خود رفت، رو به آسمان كرد.
چون عمر روز به آخر رسيد و تاريكي شب بر همه جا سايه گسترد از بي خودي
به باغي كه خوابگه عذرا در آن بود رفت. چون به آن جا رسيد گفت: اين زندگي
پر از ملال مرا از جان خود بيزار كرده،چه خوش باشد كه به ناگاه بميرم. آن
گاه سر به آستان خوابگه معشوق گذاشت آن را بوسيد و به جايگاه خويش بازگشت.
فلاطوس
يكي از بزرگان دربار فلقراط بود كه همه دانشها را مي دانست، پادشاه
آموزگاري عذرا را به او سپرده بود. فلاطوس چنانكه وظيفه اش بود ساعتي از
عذرا دور و غافل نمي شد و هميشه چون سايه او را دنبال مي كرد. اما چنان روي
نمود كه شبي فرصت يافت و به خلوتگه وامق رفت. فلاطوس به كار و ديدار او
آگاه شد و چنان شد كه شاه نيز از ديدار پنهاني دخترش با وامق آگاه گرديد و
او را به سختي ملامت كرد. عذرا از تلخگويي و شماتت پدرش چنان دل آزرده شد
كه از هوش رفت و بر زمين افتاد. فلقراط از آن ستم بزرگ كه به دخترش كرده
بود پشيمان گشت، وي را به هوش آورد و چون عذرا تنها ماند بر بخت ناسازگار
خود نفرين كرد، گريست . دل وامق و عذرا از ستمي كه از پدر و تعليم گر بر
آنان مي رفت غمگين وپر اندوه بود عذرا وقتي به ياد مي آورد كه دلدارش را به
ستم از او دور كرده اند.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان

بی شک بارها نام لیلی مجنون را شنیده ومی خواهید بدانید داستان دلدادگی این دو چیست که اینقدر بر سر زبان هاست وحتی ضرب المثل کوی وبرزن شده است . می خواهم خیلی خلاصه داستان را بیان کنم هر چند شما دوستان عزیز استاد مایید . امیدوارم طوری بیان کنم که در اخر معلوم شود لیلی زن بود یا مرد!
لیلی ومجنون نام یکی از منظومه های نظا می گنجوی شاعر بزرگ ایران است .
لیلی دختری زیبا از قبیله عامریان بود و مجنون پسری زیبا از دیار عرب . نام اصلی او قیس بود و بعد از آشنایی با لیلی او را مجنون یعنی دیوانه خواندند چرا که او دیوانه بار دور کوه نجد که قبیله لیلی در آنجا بود طواف می کرد. قیس با لیلی در راه مکتب آشنا شد و این دو شیفته یکدیگر شدند. ابتدا عشقشان مخفی بود اما از آنجا که قصه دل را نمی توان مخفی نگاه داشت ،رسوای عالم شدند قصه دلدادگی ان دو به همه جا رسید .
پدر لیلی مردی بود مشهور و ثروتمند و چون بعضی از(( رجال امروزی!)) حاضر نبود دخترک زیبای خود را به فرد بی سر و پایی چون قیس دهد که تنها سرمایه اش یک دل عاشق بودو بس .
پدر مجنون به خواستگاری لیلی رفت اما نه تنها پدر لیلی بلکه همه قبیله عامریان با این وصلت مخالفت کردند
مجنون چون جواب رد شنید زاری ها و گریه ها کرد ولی دست بردار نبود قبیله لیلی قصد آزار او را کردند و او گریخت .مجنون حتی شخصی به نام نوفل را به خواستگاری لیلی فرستاد اما سودی نداشت . بعدها لیلی را به مردی از قبیله بنی اسد دادند البته بر خلاف میل لیلی، نام این مرد ابن سلام بود عروسی مفصلی بر گزار شد پدر لیلی از خوشحالی سکه های زیادی بین حاضران تقسیم کرد در اولین شب زفاف ابن سلام سیلی محکمی از لیلی نوش جان کرد .
مردی خبر این ازدواج را به مجنون رسانید و خود بهتر میدانید در ان موقع چه حالی به مجنون عاشق و بی دل دست داد ، غم مرگ پدر نیز پس از چندی به آن اضافه شد . لیلی نیز دل خوشی از ابن سلام نداشت و به زور با او سر می کرد تا اینکه ابن سلام بیمار شد وپس از مدتی جان سپرد و لیلی در مرگ جان سوز او به سوگ نشست!! . این خبر را به مجنون رساندند ، مجنون دو تا پا داشت دو تای دیگر هم غرض گرفت و به دیدار لیلی شتافت شاید می خواست شریک غم لیلی پدرش باشد !
سرتان را درد نیاورم این دو مدتی در کنار هم بودند واز عشق هم بهره ها بردند ولی افسوس که دیری نپایید که چراغ عمر لیلی زیبا روی خاموش شد و مجنون تنهای تنها شد . قبر لیلی را از مجنون مخفی ساختند ولی مجنون از خدا خواست او را به لیلی برساند و گفت اینقدر می گردم واینقدر خاکها را می بویم تا بوی لیلی را حس کنم و چنین کرد تا قبر دلداده خود را یافت . مجنون بر سر قبر لیلی انچنان گریه و زاری کرد تا به او پیوست و او را در کنار لیلی دفن کردند و این دو دلداده عاشق بار دیگر در کنار هم آرمیدند .
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
به علت حجم زیاد، دوستانی که علاقمندند می تونند اونو در کامپیوترشون ذخیره کنند تا در فرصت مناسب بخونند:
چون کیخسرو در کین خواهی پدرش سیاوش، بر تورانیان پیروز شد و جهان را از نو آراست، روزی از روزها بر تخت زرین نشست و شادکام از این پیروزیها بزم شاهانه ای آراست. بزرگان و دلاورانی چون گودرز و گیو و طوس و بیژن درآن انجمن گرد آمدند و به می و آواز رامشگران دلشاد بودند. ناگاه پرده داری پیش آمده و به سالار بارگاه خبرداد، گروهی از ارمانیان یا ارمنیان به دادخواهی آمده و اجازه ورود می خواهند.
سالار آنچه را شنیده بود به آگاهی کیخسرو رساند و اجازه ورود گرفت. ارمنیان گریان و زاری کنان به بارگاه آمدند و گفتند: ای شهریار پیروز بخت، ما از شهردوری می آییم که در مرز ایران و توران قرار دارد. از یک سو از توران در رنجیم و از سوی دیگر آنجا که مرز ایران است، بیشه ای داریم پر از درختان میوه و کشتزار و چراگاه. اکنون بخت از ما برگشته و گرازان به آن بیشه حمله کرده اند. گرازانی که با دندانهای چون پیل خود درختان کهنسال را از ریشه بدر می آورند و به چارپایان آسیب میرساند. شاه! تو که شهریار هفت کشور و یار همه ای، به داد ما هم برس!
دل شاه به حال زار آنها سوخت و از میان دلاوران کسی را خواست تا به بیشه خوک زده رفته و گرازها را از بین ببرد و فرمان داد تا سینی زرینی آوردند و گهرهای بسیار برآن ریختند و ده اسب زرین لگام هم آماده کردند. چون آماده شد، به آن ناموران گفت: هرکس این رنج را بر خود هموار کند، این گنج از آن او خواهد بود. کسی از آن انجمن پاسخی نداد، جز بیژن که پا پیش نهاد و گفت: در راه اجرای فرمان آماده است تا از سرو جان خود نیز بگذرد. گیو، پدربیژن، کوشید تا او را از این کار باز دارد، ولی بیژن جوان در رای خود پای فشرد و شاه نیز از این دلاوری بیژن خشنود گردید. به گرگین دستور داد تا در این سفر راهنما و یار بیژن جوان باشد.
بیژن آماده سفر شد و همراه گرگین با یوز و باز به راه افتاد. راه دراز بود اما با شکار و شادی طی شد و آنها رفتند و رفتند تا به بیشه ارمنیان رسیدند. بیژن که از دیدن خرابی که گرازها به بار آورده بودند خونش به جوش آمده بود به گرگین گفت: هنگام خواب نیست و ایستادگی کن تا کار را محکم کنیم ودل ارمنیان را ازاین رنج آسوده سازیم. تو گرز را بردار و کنار آبگیر مواظب باش تا اگر گرازی از تیر و چنگم بدر رفت تو او را بکشی! گرگین گفت: پیمان ما با شاه این نبود ، تو فرمان را پذیرفتی و زر و گوهر را برداشتی پس از من یاری مخواه که من فقط راهنمای تو به این بیشه بوده ام. گرگین این را بگفت و بخفت.
بیژن که از سخنان گرگین شگفت زده و افسرده شده بود به تنهایی به درون بیشه رفت و با خنجر آبدیده در پی گرازان تاخت. خوکان نیز به او حمله ور شدند و یکی از آنها زره اش را درید، اما بیژن با یک ضربه خنجر او را به دو نیم کرد و سپس همه آن جانوران وحشی را کشت و سرشان را برید تا دندانهایشان را به ایران ببرد و نزد شاه و یلان هنرنمائی خود را به چشم بکشد.
فردا روز، چون گرگین از خواب بیدار شد، بیژن را دید که با سرهای بریده خوکان از درون بیشه می آید. اگرچه بر او آفرین گفت و از پیروزیش شادی کرد، اما آتش حسد در دلش شعله زد و از بدنامی خود ترسید و اندیشه اهریمنی گستردن دامی برای او، در سرش راه یافت.
بیژن بی خبر از نیرنگ پلید او با وی به شادمانی نشست و گرگین
با چاپلوسی، از دلاوری او تعریف کرده گفت: من بارها دراین مکان بوده ام و
همه جای آن را خوب می شناسم. حال که کار به پایان رسیده بیا استراحتی کرده و
به آسایش بپردازیم. اکنون به من گوش کن. پس از دو روز راه در خاک توران،
در دشتی خرم و دل انگیز، جشن گاهی هست که همه جایش گل است و آواز بلبل. پری
چهرگان ترک همه سرو قد و مشک موی هر ساله به این جشن گاه می آیند و دشت را
چون بهشت می آرایند و ماه رویان در هر سو به شادی می نشینند و منیژه دخت
افراسیاب چون خورشید در میانشان می درخشد. اگر ما این راه را یک روزه
بتازیم می توانیم از میان پری چهرگان چند تنی را بگیریم و نزد خسرو ببریم.
بیژن جوان دلش از شادی شکفت و :
بگفتا هلاهین برو تا رویم
بدیدار آن جشن خرم شویم
پس بر اسبان خود نشستند ، یکی جویای نام و کام ودیگری فریبکار و کینه ساز. هر دو به سوی جشن گاه تاختند.
آن دو راه دراز میان بیشه را یک روزه پیمودند تا به مرغزار رسیدند و فرود آمدند. از سوی دیگر نیژه دختر نازپروده افراسیاب با صد کنیز ماه رو در چهل عماری زرین به دشت رسیدند و بساط جشن و سرور را برپا کردند. گرگین باز هم داستان عروس دشت و بزم او را برای بیژن تعریف کرد و آن قدر گفت تا جوان شیفته شد و تصمیم گرفت پیش برود و بزمگاه ماه رویان را از نزدیک ببیند. گرگین به او گفت: برو و شاد باش!
بیژن از گنجور کلاه شاهانه و طوق و گوشواره و دستبند گوهرنگار خواست و قبای رومی آراسته ای پوشید و سوار بر اسب، خرامان به بیشه نزدیک شد و در سایه سروی بلند در نزدیکی خیمه منیژه پنهانی به تماشا ایستاد. دشت از آن لعبتان زیبا چون بهار خرم شده بود و آوای رود و سرود، روح را نوازش می کرد. بیژن از دیدن منیژه صبر و هوش را از دست داد و مهرش را به دل گرفت.
از سوی دیگر منیژه نیز از خیمه نگریست، جوان برومندی را دید که با کلاه شاهانه بر سر و دیبای رومی در بر و رخساری زیبا زیر درخت ایستاده است. پس مهرش به جوش آمد و دایه را فرستاد تا ببیند که آن ماه دیدار کیست و چه نام دارد و از کجا آمده و چگونه به این جشنگاه راه یافته است.
دایه شتابان نزد بیژن رفت و پیام بانویش را رسانید. رخسار بیژن از شنیدن آن پیام چون گل شکفته شد و گفت: من بیژن پسر گیوم، از ایران برای جنگ با گرازان آمده ام آنها را کشتم و دندانهایشان را نزد شاه می برم، چون این دشت را پر از بزم و سرود دیدم، از رفتن بازماندم. تا مگر چهره دخت افراسیاب را ببینم. به دایه نیز وعده داد تا اگر با او یاری کند و دل منیژه با او مهربان شود و دیدار حاصل آید، جامه و زر و گوهر به او خواهد بخشید.
دایه در دم نزد بانویش آمد و از بر و روی بیژن با او سخن ها گفت و رازش را با او در میان نهاد. منیژه نیز در پاسخ پیام داد :
گرآئی خرامان به نزدیک من
برافروزی این جان تاریک من
بدیدار تو چشم روشن کنم
در و دشت و خرگاه گلشن کنم
دیگرجای سخن نماند و بیژن پیاده به دیدار او شتافته وارد سراپرده شد. منیژه هم او را پذیرا شد و از راه و همراهش پرسید، سپس دستور داد تا پایش را با مشک و گلاب بشویند و سفره رنگینی بگسترانند. رامشگران بربط و چنگ بنوازند و به این ترتیب سه شبانه روز در آن سراپرده آراسته، شادی کردند، خوردند و نوشیدند.
روز چهارم هنگام بازگشت بود، منیژه نتوانست دل از بیژن برکند و تنها به کاخ باز گردد. پس راز خود را با بیژن گفت. بیژن پاسخ داد: ما ایرانیان هرگز چنین نمی کنیم و من سخن تو را نخواهم پذیرفت. چون بیژن نپذیرفت که با او روانه شهر شود، منیژه دستور داد تا در جام او داروی هوش ربا بریزند.
بیژن جام را نوشید و مدهوش بر جای افتاد. پس او را در بستری از مشک و کافور در عماری نهادند و در چادری پوشاندند و دور از چشم بیگانگان به کاخ آوردند. بیژن چون به هوش آمد وخود را در کنار آن نگار سیمبر، در کاخ افراسیاب گرفتار دید، خونش از خشم بجوش آمد و دانست که این دام را گرگین به افسون بر راه او نهاده است ولی چه سود که دیگر رهائی از آنجا دشوار بود.
منیژه او را دلداری داد و گفت: هنوز که اندوهی پیش نیامده است، پس دل شاد دار و غم مخور که اگر شاه از کارت خبر یافت، من جان را سپر بلایت می کنم. سفره گستردند و رامشگران را خواندند تا بنوازند و دلشادش کنند.
چندین روز دیگر با شادی و بزم گذشت. تا آنکه دربان از وجود بیگانه ای در کاخ آگاهی یافت و چاره را در آگاه نمودن افراسیاب دید. نزد شاه شتافت و گفت چه نشسته ای که دخترت جفتی ایرانی برای خود برگزیده است. افراسیاب سخت آشفته شد و خون از دیده بارید. به گرسیوز دستور داد تا سوارانش را بر گرداگرد کاخ به نگهبانی بگمارد و خود درون کاخ را بنگرد تا اگر بیگانه ای را یافتند، دست بسته نزد او بیاورند.
گرسیوز چون به کاخ رسید و آوای چنگ و رباب را شنید، سواران را فرستاد تا از هر سو راه ها را بستند و خود در کاخ را از جای کنده و به سرائی شتافت که مرد بیگانه در آنجا به بزم نشسته بود.
از دیدن بیژن ، خون گرسیوز به جوش آمد و خروشید که: ای ناپاک به چنگال شیر گرفتار شدی و رهائی نداری! بیژن که خود را بی سلاح و بدون پناه دید، خنجری را که همیشه در پاپوش پنهان داشت از نیام کشید و گفت: منم بیژن، پور گیو، تو نیاکان مرا می شناسی و می دانی که هر که به جنگم آید، او را با این خنجر میکشم و دستم را بخونش می شویم.
گرسیوز که او را چنین آماده جنگ و خونریزی دید، زبان به پند و سوگند گشود و با چرب زبانی خنجر را از دستش درآورد و با هزار افسون او را به بند کشید و با سر برهنه و دست بسته نزد افراسیاب برد.
افراسیاب چون بیژن را دید، بر او خروشید که: ای خیره سر به این سرزمین چرا آمدی؟ بیژن پاسخ داد: ای شهریار! من به خواست خود به اینجا نیامدم و کسی هم در این میان گناهکار نیست. من برای جنگ با گرازها از ایران آمدم و دنبال باز گمشده ای به بیشه جشن گاه وارد شدم. در آن بیشه در سایه درختی خوابیدم و چون در خواب بودم پریی سر رسید و بالهایش را بر من گشود و مرا خفته در بر گرفت و از اسبم جدا کرد. لشگر دختر شاه در آن هنگام از راه می گذشت تا پری عماری منیژه را دید، شناخت و از اهریمن یاد کرد و همچون باد میان سواران آمد و مرا درون عماری نهاد و بر آن خوب چهره نیز، افسونی خواند. وقتی چشم باز کردم خود را در کاخ دیدم. نه من در این میان گناهی دارم و نه منیژه به این کار آلوده است.
اما افراسیاب داستان او را باور نکرده و پاسخ داد: تو همان
ناموری هستی که با گرز و کمند در پی رزم بودی ولی اکنون که دستهایت بسته
است داستان های دروغ میبافی، بی گمان تو با مکر و فریب قصد جان مرا داشتی.
بیژن گفت: ای شهریار! گرازان با دندان و شیران به چنگ و یلان
با شمشیر می جنگند. من برهنه و بی سلاح توانائی جنگیدن ندارم، اگر می خواهی
دلاوری مرا ببینی، اسب و گرزی به من بده. آنگاه مرد نیستم اگر از هزار ترک
نامور یکی را زنده بگذارم. سخنان بیژن آتش خشم افراسیاب را تیزتر کرد و به
گرسیوز گفت:
بسنده نبودش همی بد که کرد
کنون رزم جوید به ننگ و نبرد
او را دست بسته، در رهگذر بردار کن تا دیگر کسی از ایرانیان یارای نگاه کردن به توران را نداشته باشد. آنگاه بیژن را خسته دل و با دیدگانی پرآب به پای دار بردند. بیژن با خود نالید: افسوس که به دست دشمن به نامردی می میرم. دریغا که خویشان و یارانم از مرگ من گریان خواهند شد و دشمنانم شادکام. ای باد! پیام مرا به نیایم گودرز برسان و به گرگین هم بگو تو مرا فریفتی و در بلا افکندی، در سرای دیگر چگونه پاسخگویم خواهی بود؟
بیژن، دست از جان شسته، با دستهای بسته و دهانی خشک در انتظار مرگ بود که یزدان بر جوانیش بخشید و «پیران» از آن محل گذر کرد و چون جوانی را پای دار دید، از گرسیوز پرسید: این دار مکافات برای کیست و جرمش چیست؟ گرسیوز پاسخ داد این بیژن است. پس پیران به او نزدیک شد و از چگونگی آمدنش پرسید. بیژن آنچه را بر او گذشته بود یک به یک تعریف کرد. پیران از شنیدن داستان و دیدن حال جوان دلش بر او سوخت و دستور داد تا دست نگهدارند تا او با شاه در این باره گفتگو کند.
پس با شتاب نزد افراسیاب رفت و زمین را بوسیده ایستاد. افراسیاب دانست که پیران خواهشی دارد. گفت: هر چه می خواهی بگو که من از تو چیزی را دریغ ندارم.
پیران پاسخ داد: من چیزی برای خود نمی خواهم. تنها از تو می خواهم که پند مرا بپذیری و از کشتن بیژن دست برداری، آیا فراموش کرده ای ایرانیان به خونخواهی سیاوش چه بر سر ما آوردند؟ پس کین سیاوش را تازه مکن که نمی توانیم جوابگوی دو کین باشیم. تو که رستم و گودرز و گیو را می شناسی؟ آیا می خواهی یک بار دیگر خاک توران را به سم اسبانشان بکوبند و زنان ما را بی شوی و سوگوار کنند؟
آتش خشم افراسیاب از این گفته ها کمی فروکش کرد و گله کنان گفت: ببین بیژن و این دختر بی هنر با من چه کردند! در تمام ایران و توران رسوا شدم. حال اگر او را ببخشم با بد نامی چه کنم؟ پیران پاسخ داد: درست است. باید ننگ را شست. اما بجای کشتن بیژن بهتر است او را با بند گران ببندیم و به زندان افکنیم تا نامش از روزگار زدوده شود. افراسیاب رای او را پسندید و دستور داد تا چنین کنند.
افراسیاب با گرسیوز دستور داد تا سر تا پای بیژن را به غل و زنجیر ببندند و آن زنجیرها را به میخ های آهنین محکم گردانند و سپس او را نگون در چاه بیافکنند تا از دیدن ماه و خورشید بی بهره گردد و به زاری بمیرد. آنگاه با سوارانش به کاخ منیژه رود و آن شوربخت نفرین شده را نیز برهنه و خوار نزدیک چاه بکشاند تا آن کسی را که تاکنون در درگاه دیده است، در چاه ببیند و همانجا غمگسارش باشد.
گرسیوز فرمان شاه را اجرا کرد و بیژن را به زنجیر کشید و در چاه افکند و سنگ اکوان دیو را هم با پیلان بسیار از ریشه چین آورد و بر سر چاه گذاشت. سپس به کاخ منیژه تاخت، دار و ندارش را به تاراج داد و او را سر و پا برهنه دوان دوان تا چاهسار کشاند.
منیژه با دلی سوخته و اشک خونین، در آن دشت سرگردان ماند. گریان خود را به چاه رسانده با دو دست خویش روزنه کوچکی از کنار سنگ بر آن چاه باز کرد و از آن پس از هر جا نانی فراهم می کرد و از همان روزنه به بیژن میداد و شب و روز بر شور بختی خود می گریست.
از سوی دیگر گرگین هفته ای را چشم به راه بیژن ماند و چون خبری از او نیافت همه جا به جستجویش پرداخت و پویان و نالان به بیشه ای رسید که بیژن را در آن گم کرده بود. بیشه را هم گشت ولی باز اثری از بیژن نیافت. ناگاه اسب بیژن را دید که گسسته لگام، نزدیک جویبار ایستاده است. گرگین یقین کرد گزندی به بیژن رسیده و او، یا بردار است یا در زندان افراسیاب افتاده پس پشیمان از کرده خویش و شرمسار از روی شاه و گیو، اسب بیژن را برداشت و به سوی ایران شتافت.
گیو چون آگاه شد که گرگین بدون بیژن بازگشته، خسته دل و پریشان به پیشباز گرگین شتافت. گرگین تا او را دید پیاده شد و خود را به خاک افکند. اما همین که پدر، اسب بدون سوار پسرش را دید، مدهوش شد و جامه بر تن درید و خاک بر سر ریخت و بر درگاه یزدان نالید که: پروردگارا! پس از او مرا زنده مگذار که آن نامدار فریاد رس و غمگسارم بود و از گرگین چگونگی ناپدید شدن بیژن را پرسید:
تو این اسب بی مرد چون یافتی
ز بیژن کجاروی برتافتی
گرگین او را دلداری داد و داستانی ساخت و گفت : بدان و آگاه باش که چون از اینجا به جنگ گرازان رفتیم، بیشه ای دیدیم زیر و رو شده و با درختان بریده که گروه گروه گراز در آنجا پراکنده بودند. ما چون شیر بر آنها تاختیم و یک روزه همه را کشتیم و دندانهایشان را کندیم. در راه بازگشت به ایران بودیم که ناگاه گوری پدیدار شد، بیژن از پی او اسب تاخت و کمند بر گردنش انداخت، اما گور او را بدنبال خود کشید که ناگهان گرد و خاکی برخاست و گور و سوار هر دو ناپدید شدند. من کوه و دشت را زیر پا نهادم، اما نشانی جز این لگام گسسته اسب از او نیافتم.
گیو آن داستان یاوه را باور نکرد و چون گرگین را پریشان حال و پریده رنگ دید، دانست که دلش پر زگناه و داستانش دروغ است. خواست او را در جا، به خاک افکند و کین پسر از او بخواهد، اما با خود اندیشید با کشتن گرگین، بیژن زنده نخواهد شد. پس بهتر است او را نزد شاه ببرد تا گناهش آشکار گردد. این بود که بانگ بر او زد:
تو بردی ز ره مهر و ماه مرا
گزین سواران و شاه مرا
اکنون من خواب و آرام نخواهم داشت تا کین فرزند را به خنجر بجویم.
گیو نزد خسرو شتافت و گریان گفت: شهریارا! گرگین با داستانی
یاوه و دلی پر گناه بدون بیژن بازگشته و نشانی از او جز اسبش ندارد. اکنون
به دادم برس! خسرو او را دلداری داده گفت: غم مخور و زاری مکن و امیدت را
ازدست مده!
از آنسو گرگین به درگاه کیخسرو آمد، زمین را بوسید و بر شاه آفرین کرد و دندانهای گراز را بر تخت نهاد. شاه از راه و ناپدید شدن بیژن پرسش نمود. گرگین با تنی لرزان از بیم، پاسخ های یاوه و ناسازگار بهم بافت. شاه برآشفت و او را به دشنام از پیش تخت براند و فرمود تا با بند گران پایش را ببندند. آنگاه با مهربانی گیو را امیدوار ساخت و گفت: من سواران فراوانی به جستجوی بیژن می فرستم و اگر باز هم نشانی از او نیافتیم تا ماه فروردین صبر می کنیم و در آن هنگام که زمین چادر سبز پوشید و باغ به شادی درآمد و پر گل شد، من جام جهان نما را که هفت کشور در آن پیداست به دست می گیرم و از جای بیژن آگاهت می کنم. گیو آفرین و سپاس فراوان گفت و امیدوار از بارگاه بیرون آمد. اما هر چه سواران، شهر ارمن و توران را زیر پا نهادند و جستجو کردند، کمترین نشانی از بیژن نیافتند.
نوروز فرا رسید و گیو به امید یافتن بیژن به بارگاه آمد. کیخسرو از دیدن دل آزرده و رخ پژمرده او به حالش رحم آورد و جام جهان نما را خواست. نخست قبای رومی پوشید و پیش یزدان به پای ایستاد و به درگاهش نالید و از او داد خواست، سپس جام را به دست گرفت و در آن نگریست. هفت کشور و سپهر، با مهر و ماه و ناهید و تیر و کیوان و بهرام در آن پیدا شد.
خسرو هر هفت کشور را نگریست ولی از بیژن نشانی ندید، تا آنکه به توران رسید و به فرمان یزدان، کیخسرو در آنجا بیژن را دید که در چاهی بسته است و دختری والانژاد اما غمگین و گریان، پرستاریش می کند. شاه خندید و مژده داد که بیژن زنده است و گزندی به جانش نرسیده، اما او را در بند و زندان می بینم. اکنون باید چاره ای برای رهاییش اندیشید و دراینکار کسی شایسته تر از رستم نیست. پس باید او را از داستان آگاه نمود.
کیخسرو با شتاب نویسنده را فرا خواند و نامه ای پر مهر به رستم نوشت و داستان بیژن را از آغاز تا پایان بر او باز گفت و افزود که اکنون همه گردان و ناموران و گودرزیان در غم و اندوهند. دل گیو از غم فرزند پر خون است و من نیز آزرده و در رنجم، پس شتاب کن تا با هم چاره ای برای رهائی بیژن بیاندیشیم.
چو این نامه من بخوانی مپای
سبک باش و با گیو خیز ای در آی
نامه را مهر کرده و به گیو سپردند تا نزد رستم ببرد، گیو همراه سوارانش از راه هیرمند به سو ی سیستان روانه شد و راه دو روزه را یک روزه پیمود. چون به زابلستان رسید و دیده بان او را دید، زال به پیشبازش شتافت زیرا آن روز، رستم به شکار گور رفته و در شهر نبود. گیو پس از آنکه درود بزرگان ایران را به زال رسانید، غم دل و گمشدن فرزند را باز گفت. سپس به ایوان زال رفت تا رستم از نخجیرگاه باز آمد. گیو به پیشباز رستم رفت و با دلی پر آرزو و دیده ای گریان، او را در برگرفت. تهمتن نگران شد از خسرو و یکایک بزرگان ایران پرسید و چون به نام بیژن رسید، پدر غمدیده خروشی برآورد و گفت: همه آنانی را که نام بردی تندرستند و برای تو درود و پیام دارند. آنگاه داستان ناپدید شدن بیژن و فریب کاری گرگین و پریشانی خود را به تهمتن باز گفت و نامه کیخسرو را به او داد.
رستم، زار خروشید و از غم نوه اش؛ بیژن؛ خون از دیده بارید ولی به گیو گفت: غم به دل راه مده که زین از رخش بر نمی دارم تا دست بیژن را در دست بگیرم و بندهایش را باز کنم و بفرمان یزدان تاج و تخت و توران را زیر و رو کنم.
آنگاه تهمتن، گیو را به خانه خود برد و به او گفت: از اینکه رنج راه بر خود هموار کردی و نزد ما آمدی سخت دلشادم ولی نمی خواهم ترا خسته و سوگوار ببینم. چه اندوه تو اندوه من و خانه من خانه توست، دو سه روزی را در این خانه مهمان من باش تا شاد باشیم و از آن پس من به نیروی یزدان، کمر می بندم و بیژن را از چاه و زندان رها می کنم. گیو بر سر و دست تهمتن بوسه زد و بر او آفرین و سپاس فراوان گفت و تا سه روز در بزمی که رستم آراسته بود به خوشی بماند.
روز چهارم، تهمتن آماده سفر شد. زابل را به فرزندش فرامرز سپرد و خود و گیو با صد سوار زابلی رو به سوی ایران نهاد. خسرو فرمان داد تا به آئین شاهانه او را پذیرا شدند و همه گردان و بزرگان با سپاه و درفش به پیشبازش شتافتند. چون تهمتن، به پیشگاه خسرو رسید او را نماز برد و کیخسرو نیز او را ستود و کنار خود بر تخت نشاند.
کیخسرو فرمان داد تا جشن شاهانه ای برپا کردند و سالاربا، در باغ را گشود، همه جا را دیبای خسروانی گسترد و تخت شاه را در سایه درخت گلی نهاد که تنش سیمین و شاخه هایش از زر و یاقوت و ترنج های زرین بر آن آویخته بود. شاه رستم را نزد خود خواند و با او از کار بیژن سخن ها گفت و او را تنها چاره گر این درد دانست و رستم نیز زمین را بوسه داده گفت که کمر بسته و آماده فرمانست.
گرگین چون از آمدن رستم آگاه شد، دانست چاره گر رنج و غمش رسیده است. پس پیامی نزد رستم فرستاد و از کار خود اظهار پشیمانی نموده و از رستم خواست تا پادرمیانی کند و برای او از شاه درخواست بخشش نماید. رستم به فرستاده گفت: برو و به او بگو ای ناپاک! گناه تو آن قدر بزرگ است که شایستگی بخشش را نداری، اما من نیز آرزوی بیچارگی تو را ندارم. اگر بیژن از زندان رها شود، رهائی تو را از شاه خواهم خواست، اما اگر گزندی به بیژن برسد، خود نخستین کینه خواه او خواهم بود.
رستم تا دو روز نام گرگین را نزد شاه نبرد و روز سوم که شاه بر تخت نشسته بود پیش او آمد و از آن بدبخت بد روزگار با شهریار سخن گفت، کیخسرو برآشفت و گفت: من سوگند خورده ام، تا بیژن از بند رها نشود، گرگین در بلا و سختی باقی بماند، جز این هر آرزوئی داری بخواه. رستم بار دیگر از شاه خواهش کرد که چون گرگین از کرده خود پشیمان است، او را ببخشاید. شاه نیز پذیرفت و بند از گرگین برداشتند.
کیخسرو به رستم گفت: باید در کار شتاب کرد و تا افراسیاب بد گوهر گزندی به بیژن نرسیده، او را نجات داد. پس هر چه برای لشکر کشی نیاز داری بخواه تا آماده کنم. رستم پاسخ داد: این بار چاره کار با لشکرو گرز و شمشیر نیست. تنها شکیبائی لازم است و کار باید پنهانی و با مکر انجام شود.
راه کار آن است که مانند بازرگانان با زر و سیم و گوهر و جامه و فرش به توران برویم و هدیه هایی بدهیم و کالا بفروشیم و مدتی در توران بمانیم. شاه رای او را پسندید و فرمود تا گنجور در گنج را گشود تا رستم آنچه را لازم دارد از آن میان بردارد. پس رستم هزار سوار از لشکر و هفت یل از ناموران، چون گرگین، رهام، گرازه، گستهم، اشکش، فرهاد و زنگه را برگزید و ده شتر را بار دینار کرد، صد شتر را بار کالا بست و سپیده دم با بانگ خروس به راه افتاد.
چون کاروان به مرز توران رسید، رستم سپاه را در مرز گذاشت و به آنها سفارش کرد تا آماده و در بسیج جنگ باشند و خود با هفت یل دلاورش لباس رزم را درآورده، جامه بازرگانان پوشیدند. شترهای بار کرده را برداشته به راه ادامه دادند تا به شهر ختن رسیدند. قضا را، پیران در آن هنگام از نخجیر باز می گشت، چون تهمتن او را در راه دید دو اسب تازی گرانمایه با زین زر برداشت و نزد پیران رفت. پیران که رستم را در آن هیبت نشناخته بود پرسید: کیستی و از کجا می آئی؟ رستم پاسخ داد: بازرگانم و از ایران آمده ام تا در توران گهر بفروشم و چارپا بخرم. تو ای پهلوان مرا زیر پر خود بگیر که کسی قصد آزارم نکند.
سپس جامی پر از گوهر و آن دو اسب را به او پیشکش نمود. پیران با دیدن آن گوهرها، بر او آفرین خواند و با مهربانی وعده کرد که پاسبانی برای نگهداری کالاهایش بگمارد و از او خواست تا چون خویشاوندی به خانه اش فرود آید. رستم با سپاس فراوان اجازه خواست تا در بیرون شهر، نزد کاروان منزل گیرد.
چون مردم شهر از آمدن بازرگان ایرانی که گوهر و فرش و دیبا می فروخت آگاه شدند، برای خرید بسوی کاروان شتافتند و بازار رستم رونق گرفت. او چندی در توران ماند و به داد و ستد پرداخت.
چون منیژه خبر یافت کاروانی از ایران به ختن آمده، با پای برهنه و سر گشاده گریان نزد رستم آمد و او را دعا کرده پرسید: تو که از ایران آمده ای از کیخسرو و گیو و گودرز و دیگر دلیران چه آگاهی داری؟ آیا خبر گرفتاری بیژن به ایران رسیده است؟ چرا پدرش و رستم چاره ای برای او نمی اندیشند؟ رستم ابتدا از گفتار او بدگمان شد و ترسید. پس بر او بانگ زد: از کنارم دور شو! من نه شاه می شناسم و نه گودرز و گیو.
منیژه نگاهی بر او کرد و زار گریست . گفت مرا از خود مران که دلم از درد ریش است. مگر آئین ایرانیان چنین است که با درویش سخن نگویند و او را برانند؟ رستم گفت: ای زن! تو بازار مرا بر هم زدی. خشم من از آن رو بود. وانگهی من بازرگانم و از بارگاه پهلوانان آگاهی ندارم. سپس دستور داد تا خوردنی بیاورند و پیشش نهند و از او پرسید که چرا چنین روزگار سخت و حال زار دارد. منیژه خود را شناساند و گفت:
منیژه منم دخت افراسیاب
برهنه ندیده تنم آفتاب
کنون دیده پر خون و دل پر ز درد
از این در بدان در دو رخساره زرد
من از کاخ خود رانده شده ام و چون درویشان از این خانه به آن خانه می روم تا برای آن بیژن شوربخت که در چاهی ژرف زندانی است نانی گرد آورم، اگر بر ایران گذر کردی و به درگاه شاه رفتی، بگو بیژن در چاهست و بر سرش سنگ و اگر دیر به نجاتش آیند تباه خواهد شد.
رستم که منیژه را شناخت دستور داد تا همه گونه خورش آوردند، از آن میان مرغ بریانی برداشت و انگشترش را در آن نهاد و در نان پیچیده به منیژه داد تا به آن بیچاره بدهد.
منیژه خوردنی ها را گرفت و به چاهسار دوید و بسته را همان گونه که بود به بیژن سپرد. بیژن از دیدن آن همه خوراکی خیره ماند و از منیژه پرسید: ای مهربان این همه خورش از کجا یافتی؟ منیژه پاسخ داد: بازرگانی گشاده دست از ایران آمده است که کالایش گهر و دیباست. اینها را او فرستاده.
بیژن در ته چاه نان را گشود و تا دست به مرغ برد، ناگهان چشمش به انگشتر افتاد و مهر پیروزه رستم را بر آن شناخت. از شادی چنان خنده ای کرد که آوازش به گوش منیژه رسید و ترسید که بیچاره دیوانه شده باشد. پس شگفت زده پرسید: خنده ات برای چیست؟ چگونه لبت به خنده باز می شود؟ چه رازی داری به من هم بگو!
بیژن از او سوگند وفاداری و رازداری خواست و منیژه دل آزرده از بدگمانی بیژن به درگاه یزدان نالید که: ای جهان آفرین! بخت مرا ببین که گنج و تاج را به تاراج دادم و از پدر و خان و نان بریدم دل به بیژن سپردم، اکنون او هم بر من بدگمان است و رازش را از من می پوشد، وای بر روزگار من.
بیژن به او گفت: ای یار مهربان و ای جفت هوشیار من! می دانم که چه رنج ها که در راه من برده ای ولی بدان که اندوهت بسر آمده است. آن گوهر فروش که دیدی برای نجات من آمده است. خداوند بر من رحمت آورده تا بار دیگر جهان را ببینم و آزاد باشم. تو نزدش برو و در نهان از او بپرس که آیا او خداوند رخش است؟ منیژه چون باز نزد رستم رفت و پیام بیژن را رسانید، رستم دانست که آن خوبروی از راز آگاهست پس به مهربانی گفت:
بگویش که آری خداوند رخش
تو را داد یزدان فریاد بخش
من راه زابل به ایران و ایران به توران را بخاطر تو پیموده ام. وتو هم ای خوب چهر، اشک از رخ پاک کن و برو هیزم فراوان جمع کن. چون هوا تاریک شد آتش بلندی بر سر چاه بیافروز تا راهنمای من به آن چاهسار باشد. منیژه به چاه بازگشت و پیام رستم را به بیژن رسانید و آنگاه به بیشه رفت و هیزم گرد آورد و چشم به غروب خورشید دوخت. همین که شب فرا رسید منیژه آتشی به بلندی کوه افروخت و به انتظار نشست.
از سوی دیگر، تهمتن چون آتش را دید، زره در بر کرد و نخست یزدان را نیایش نمود. پس با هفت دلاورش رو به سوی آتش افروخته نهاد. چون به سنگ اکوان دیو رسیدند رستم از یارانش خواست تا آن را از سر چاه دور کنند اما هفت پهلوان هر چه کوشیدند نتوانستند سنگ را بجنبانند. پس رستم پیاده شد و دامن زره را بر کمر زد، از یزدان زور خواست و دست به سنگ زد و آن را برداشت و تا بیشه چین پرتاب کرد، چنانکه زمین به لرزه درآمد و دهان چاه گشوده شد. پس رستم آواز داد و از حال بیژن پرسید. بیژن گفت:
مرا چون خروش تو آمد بگوش
همه زهر گیتی شدم پاک نوش
رستم گفت: من برای رهائی تو آمدم. اما آرزو دارم که گرگین را به من ببخشائی و کینه اش را از دل دور کنی. بیژن که همه رنج های خود را از دام و فریب گرگین می دانست نمی خواست او را ببخشد ولی رستم به او گفت: که اگر بدخوئی کنی و گفتار مرا نپذیری، در چاه رهایت می کنم و از اینجا می روم.
آنگاه بیژن دل از کین گرگین پاک کرد و رستم کمند را در چاه افکند و آن پای دربند را بیرون کشید. بیژن با تن گداخته از درد و رنج و ناخن و موی بلند و سرو روی پر خون از چاه درآمد. رستم از دیدن او خروشید و آهن و زنجیر او را گسست و سپس به یکدست جوان و بدست دیگر منیژه را گرفت و همگی به خانه شتافتند. در آنجا تهمتن فرمود تا سر و تن بیژن را شستند و جامه نو در برش کردند، گرگین نیز پیش آمد و روی بر خاک مالید و پوزش خواست و بیژن گناهش را بخشید. سپس شتران را بار کردند و اسبان را آماده نمودند.
رستم به بیژن گفت: تو و منیژه از پیش بروید که من امشب از کین افراسیاب خواب و آرام ندارم و باید کاری کنم که لشکرش بر او بخندند و با شمشیر تیزم توران را بر هم بریزم و سر افراسیاب را نزد شاه ببرم. تو چون رنج بسیار برده ای نباید در رزم شرکت جویی. اما بیژن گفت:
همانا تو دانی که من بیژنم
سران را سر از تن همه بر کنم
من پیشروی این رزم خواهم بود تا کین رنج و دردی را که در زندان دیده ام از افراسیاب بخواهم.
داستان بیژن و منیژه اینجا به سر آمد. بقیه داستان پهلوانی های بیژن را می تونید از شاهنامه پیگیری کنید. انشاا... که همه جوان های ایرانی به وصال و آرزوهایشان برسند و خوشبخت گردند.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
اي فرزند! آن زمانكه بهمن بر سر زال پير تاخت آورد، فرامرز در مرز
كابلستان بود. به او خبر دادند كه بهمن شاه با دستان چه كرده است. فرامرز
در خشم شد و سپاه را روانه جنگ بهمن كرد. به بهمن خبر دادند فرامرز اينك مي
رسد. پس او نيز سپاه را آرايش جنگ داده و آماده كرد تا فرامرز نيز رسيد.
چون روبرو شدند هر دو لشكر صف كشيدند و سه روز و سه شب جنگ گروهي كردند.
|
|
پشوتن وزير بهمن كه از آن كشتارها به رنج بود بر پاي ايستاد و گفت: «اي
شاه! كشتن و غارت و جنگ و جوش كافيست، از خدا بترس و از بندگان او شرم كن،
بگردش روزگار نگاه كن! همان است كه بر آسمان مي برد و همان است كه بر زمين
مي كوبد.
كينه كشي كافيست! اسفنديار براي مرگ به سيستان نرفت، رستم
نيز براي افتادن در چاه روانه كابل نشد. فرزند سام نريمان را ببند كردي و
اگر او بنالد به پروردگار، بلند اختر تو تيره خواهد شد، رستم تخت كيان را
نگاه داشت. اين تاج را رستم بر سر تو نهاد. نه گشتاسپ و اسفنديار.»
چون بهمن سخنان پشوتن را شنيد، پشيمان شد از كرده هاي كهن. از پرده سراي
بهمن آگهي دادند كه اي پهلوانان، تاراج و كشتن بس است آماده بازگشت شويد!
بهمن دستور داد تا پاي دستان را از بند گشودند.
تن فرامرز را به دخمه
نهادند. پشوتن در زندان به زال گفت:«اكنون به ايوان بهمن برو.» رودابه چون
زال را بديد، زار بگريست و نوحه كرد كه زالا! دليرا! گوا! رستما! اي نبيره
نيرم! اي رستم كجا هستي؟
تو تا زنده بودي كه آگاه بود
كه گشتاسپ اندر جهان شاه بود
چون تو رفتي گنج تو را تاراج كردند، ما را به اسيري گرفتند و پسرت را بباران تير كشتند.
مبيناد چشم كس اين روزگار
زمين باد بي ياد اسفنديار.
رودابه اين سخنان را رو در روي پشوتن گفت. به بهمن آگهي دادند كه رودابه
را نمي توان ساكت كرد. پشوتن از شيون رودابه رنگ از رخش پريد. مردم زابل
به حركت درآمدند.
پشوتن به بهمن گفت:«اي شاه نو،
به شبگير از اين مرز لشكر بران
كه اين كار دشوار گشت و گران
بدين خانۀ زال سام دلير
سزد گر نماند شهنشاه دير
بهمن گفت:«سپاه حركت كند. هنوز روشنايي روز بر كوه نيفتاده بود كه آواي
كوس رفتن بلند شد و سپاه از زابل بسوي شهر ايران حركت كرد. از آن پس بهمن
به آسودگي به تخت نشست و به آيين و داد پرداخت و به درويشان درم بخشيد.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
كنون كشتن رستم آريم پيش
ز دفتر هميدون بگفتار خويش
|
فردوس گويد در شهر مرو پيري دانا بود به نام آزاد سرو كه نزد احمد سهل
زندگي مي كرد. او از كارنامه هاي خسروان فراوان داشت. با تن و پيكري
پهلواني، دلي پر ز دانش و سري پر سخن. هر زمان كه سخن مي گفت پر بود از
داستان هاي كهن. |
|
|
شاه كابل خود را به آشفتگي زد و گفت:«اي شغاد تو از نژاد سام نيرم
نيستي، تو نزد رستم و سام از نوكري پست تر و كوچكتر هستي.» چنانكه قرار بود
سخنشان در اين زمينه بالا گرفت. عاقبت شغاد پاي بر اسب كرد و روانه زابل
شد. اي فرزند! چون زمان كاري باشد آن كار خواهد شد.
|
|
بدانست كان چاره و راه اوست
شغاد فريبنده بدخواه اوست
بدو گفت، اي مرد بدبخت شومز كار تو ويران شد آباد بوم
از آنچه كردي پشيمان خواهي شد و دنيا بزودي تو را پاسخ خواهد داد.» شغاد فرياد كرد:«همان جهان كه گفتي امروز پاسخ تو را داد. تا به كي مي خواستي خون بريزي و سرزمين مردم را از هر سو تاراج كني و به هر ملت هجوم بري؟ اكنون دوران تو بسر آمد و در دام افتادي!» در سخن بودند كه شاه كابل از راه رسيد. رستم را زخمي ديد و تمام زخم ها نابسته و خون فشان. رو به رستم كرد و گفت:«در اين دشت چه اتفاقي افتاده است؟ صبر كن بزودي مي روم تا پزشكي براي مداواي تو بياورم. او زخم هاي تو را مرهم خواهد نهاد» و شروع كرد به اشك ريختن. رستم گفت:«اي مرد بد گوهر! روزگار پزشك براي من ديگر سر آمده و تو هم بسر خواهد آمد و هيچ كسي زنده بر آسمان گذر نخواهد كرد، مردان و بزرگان برفتند و ما چو شير ژيان بر گذرمانده ايم.
چون من در گذشتم به اندك جان تو هم گرفت خواهد شد. فرامرز فرزند من كين مرا خواهد خواست.» سپس به شغاد گفت:«اكنون كه در آستان مرگ هستم كمان مرا برگير، تيري بزه كن و با دو تير ديگر به من بده تا اگر مدتي زنده بمانم و شيري از اينجا گذر كند مرا ندرد و بتوانم از خود دفاع كنم.» شغاد كمان را برگرفت و تير را بر آن نهاد و با خنده آن را پيش تهمتن نهاد و ز مرگ برادر همي بود شاد.
تهمتن با سختي كمان را به دست گرفت. شغاد چون حالت رستم را ديد، ز تيرش بترسيد سخت. و در هر سو عقب سنگري مي گشت تا خود را حفظ كند. فقط درخت چنار بزرگي نزديك او بود كه به علت عمر دراز، ميانش تهي شده، اما شاخ و برگش بر جاي بود. شغاد خود را پشت آن رسانيده و پنهان شد. رستم چون چنان ديد، كمان را گوش تا گوش كشيده، خدا را ياد كرد و درخت و برادر بهم بر بدوخت- شغاد از پس زخم او آه كرد- تهمتن بر او درد كوتاه كرد.
رستم سر بر آسمان كرد و گفت:«يزدان را سپاس كه از كودكي تا كنون همواره يزدان شناس بوده ام و اكنون كه جانم بلب رسيده نيز، پروردگار امكان داد تا كين خود را بستانم.
پروردگارا:
مرا زور دادي كه از مرگ پيش
از اين بي وفا بستدم كين خويش
گناهم بيامرز و پوزش پذير
كه هستي تو بخشنده دستگير
راه تو و راه پيامبران تو را پذيرفتم. چون تا دم مرگ آئين پاك خدائي را با خود دارم، روانم كنون گر بر آيد چه باك. بهشت را نصيب من كن و آشكار و نهان مرا ببخش كه بسوي تو مي آيم!»
بگفت اين و جانش بر آمد ز تن.
و چنين بود مرگ جهان پهلوان، تهمتن رستم دستان، پهلوان بزرگ آريايي كه افسانه هاي او و مردي و پهلوانيش در هر جا كه آريايي ها رفته اند، اثري از آن برجاست. بروايت يك نوشته فردوسي رستم صد و هفت سال در جهان زيست.
يك آب (يكاب) از پس دشمن بدسگال
به از عمر بگذشته صد هفت سال
كه در نوشته ديگر چنين آمده است.
دمي آب خوردن پس از بدسگال
به از عمر هفتاد و هشتاد سال
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
رگر قرار باشد بزرگترين پهلوان شاهنامه بعد از رستم را معرفي كنيم بدون چون و چرا بايد از اسفنديار نام ببريم.
|
|
|
اسفنديار هم وقتي تير را از چشمهايش بيرون كشيد و فهميد كه آن تير
جادوي سيمرغ است، نه از رستم گله كرد و نه از سيمرغ و نه از گز. او تازه
متوجه شد كه هر چه بر سرش آمده از گشتاسپ بوده.
|
|
گشتاسپ از شنيدن اين خبر با سپاهش از زابلستان به طرف ارجاسپ آمد ولي
در جنگي كه ميان دو سپاه در گرفت سي و هشت نفر از پسران گشتاسپ كشته شدند و
گشتاسپ هم از سر ناچاري گريخت و به بالاي كوهي پناه برد و ارجاسپ آن كوه
را محاصره كرد. در آن كوه جاماسپ به گشتاسپ گفت كه تنها چاره آنها آن است
كه از اسفنديار محبوس كمك بگيرند و خود جاماسپ هم اين وظيفه را به عهده
گرفت.
با لباس مبدل از كوه سرازير شد و به سراغ اسفنديار رفت. از
جانب پدرش به او وعده سلطنت داد تا او را راضي به همراهي با خود كند.
اسفنديار از زندان خارج شد و به نبرد با تورانيها رفت و در ميدان جنگ پيروز
شد و توانست ارجاسپ را به توران فراري دهد.
اما وقتي صحبت پادشاهي
را با پدرش پيش كشيد گشتاسپ به او گفت كه حالا شرط پادشاهي نجات دادن دو
دخترش هماي و به آفرين از زندان ارجاسپ در رويين دژ است. اسفنديار باز هم
شرط پدر را پذيرفت و به راه افتاد و در اين سفر از هفت خان هم گذشت. هفت
خان اسفنديار در شاهنامه شباهت زيادي به هفت خان رستم دارد.
اسفنديار
در اين خانها نخست با دو گرگ و بعد با دو شير و سپس با اژدها و زن جادو و
سيمرغ مي جنگد و در خان ششم از برف و سرما و در خان هفتم از رودخانه به
سلامت مي گذرد. ناگفته نماند كه اسفنديار در آخر كار راهنماي خود را مي كشد
ولي رستم پادشاهي مازندران را به او مي دهد. اسفنديار پس از گذشتن از هفت
خان با لباس بازرگانان وارد قلعه شد و به عنوان جشن در قلعه آتشي برمي
فروزد و بدين سان به برادرش پشوتن و سپاهياني كه بيرون قلعه منتظرند علامت
مي دهد كه وارد قلعه شوند.
در جنگي كه در اين قلعه در گرفت ارجاسپ به
دست اسفنديار كشته شد و خواهران او نجات پيدا كردند. اما گشتاسپ باز هم به
وعده خود عمل نكرد و در حالي كه از پيشگوي خودش شنيده بود كه مرگ اسفنديار
در زابلستان خواهد بود، شرط بخشيدن تاج و تخت به اسفنديار را آن قرار داد
كه اسفنديار به زابلستان برود و رستم را دست بسته و كشان كشان به درگاه او
بياورد. اسفنديار اين بار هم بدون چون و چرا فرمان پدر را اطاعت كرد و به
زابلستان رفت ولي رستم كه معلوم بود هرگز تن به چنين ننگي نمي دهد سعي كرد
او را از اين كار منصرف كند اما اسفنديار آن قدر بر گفته خودش پافشاري كرد
كه كار به مبارزه كشيد.
در آن جنگ چون اسفنديار رويين تن بود تيرهاي
رستم به او كارگر نمي شد رستم عاجز به سيمرغ پناه برد و طبق دستور او تيري
از چوب گز ساخت و در روز جنگ آن را به چشمان اسفنديار زد. اسفنديار در اثر
اين تير جان سپرد ولي در آخرين لحظه حيات پسر خود بهمن را به رستم سپرد تا
او را تربيت كند و پهلوان بار آورد.
رستم هم چنين كرد ولي وقتي بهمن
به پادشاهي رسيد اولين كارش حمله به زابلستان و به باد دادن دودمان رستم
بود. سيمرغ از ابتدا گفته بود كه اسفنديار رويين تن است و كشتن او شوم
خواهد بود و كشنده او در هر دو جهان عذاب خواهد كشيد.
نام اسفنديار
بيش از دوبار در اوستا برده نشده و از رويين تني او جز در سنت زرتشتي اثري
نيست و اصولاً پس از گشتاسپ، ديگر نامي از شاهان كياني در اوستا وجود
ندارد.
موضوعات مرتبط: قصه و داستان
آگاهي زال و رودابه زواره نيز در چاهي ديگر افتاد و ديگر سپاهيان هم، همه از ميان رفتند. و از ميان آنها يكي از سواران نجات پيدا كرد كه در دم روانه زابلستان شد. چون به شهر زابل رسيد فرياد كرد كه چه نشسته ايد رستم و زواره و تمام سپاهيان از ميان رفتند و فقط يك تن من باقي مانده ام. خبر به زال دادند، بر خاك نشست و روي خراشيد و نوحه آغاز كرد و مي گفت! «چرا پيش از ايشان نمردم بزار چرا ماندم اندر جهان يادگار دريغا گوا شير دل رستما فروزنده تخمه نيرما ز جانم برانگيختي تيره گرد كه ياراست با تو چنين كار كرد كنون من اگر كوه هامون كنم و گر آب جيحون پر از خون كنم مر اين كينه را از كه خواهم كنون كه بينم نيرزد جهاني بخون كنون كان كمرگاه تو گشت چاك چه گيتي بچشمم چه يك مشت خاك» زال فرامرز پسر رستم را خواست و فرمان داد تا به كابلستان رفته كشتگان را به زابل آورده و شاه كابل را به سزا برساند. فرامرز با سپاه بسوي كابل حركت كرد چون به آن شهر رسيد، كسي از نامداران در شهر نمانده و همه گريخته بودند. فرامرز به شكارگاه رفت، دستور داد تا تختي آوردند، تن رستم را بيرون كشيدند، لباس از تنش كندند. با آب گرم سر و تن و ريشش را نرم نرم شستند، هر جا كه زخم خورده بود دوختند، گلاب و كافور بر تنش ريختند، در كنارش مشك و عنبر در آتش سوزانيدند و لباسي از ديبا بر تنش كفن كردند.
|
|
|
كفندوز بروي بباريد خون
|
|
|
اما بشنو از داستان زال و رودابه چنين گفت رودابه روزي بزال كه از رنج و سوگ تهمتن بنال از آن روز كه جهان هست شده هيچ كس از اين تيره تر روزي نديده. زال گفت:«ناليدن و غم خوردن داروي دردي نيست.» رودابه آشفته شد و سوگند خورد كه در غم رستم نه لحظه اي بخوابد و نه لقمه اي بخورد. گفت:«باشد كه زودتر بميرم و فرزندم را در آن جهان بازيابم.» يك هفته نه خورد و نه خوابيد. چشمش تاريكي گرفت و تنش ضعيف شد. هر سو كه مي رفت گروهي به دنبالش بودند تا زياني بر او نرسد. سر هفته از او خرد دور شد ز ديوانگي ماتمش سور شد به هنگام خواب به آشپزخانه رفت، ماري را در آب ديد، دست برد و سرش را گرفت و كوشيد تا از آن مار غذا بپزد. خدمتكاران مار را از دستش بيرون آورده و به كاخ بردندش. برايش غذا آوردند، خورد تا سير شد. جاي خواب نرم برايش آوردند و خفت. چون بلند شد، هر گونه خوردني برايش بردند تا حالش به جا آمد. چون هوشش برگشت به زال گفت:«گفتار تو با خرد يكي بود، آري رستم رفت و ما از پس او خواهيم رفت.» سپس هر آنچه داشت به درويشان داد، با خداي جهان راز گفت:«كه اي برتر از نام و از جايگاه روان تهمتن بشوي از گناه، بدان گيتي اش جاي ده در بهشت- برش ده ز تخمي كه ايدر بكشت.» چنين بود داستان خاندان رستم. چو شد روزگار تهمتن بسر بپيش آورم داستاني دگر گشتاسپ چو عمرش بپايان رسيد پادشاهي به بهمن داد و در گذشت. و چون شاهي به اردشير دراز دست رسيد. بهمن سپاهي آراست و بكين اسفنديار روانه زابلستان شد. |
موضوعات مرتبط: قصه و داستان

